0
The current route :
غول خود خواه داستان

غول خود خواه

هر روز بعد از ظهر، وقتي بچه ها از مدرسه مي آمدند، معمولا مي رفتند و در باغ جاينت بازي مي كردند؛ يك باغ بزرگ دلپذير با چمن هاي سبز و نرم. اين جا و آن جا، گل هاي قشنگ مثل ستاره ها روي چمن ها بودند. باغ،...
الو صدا نمي آيد داستان

الو صدا نمي آيد

مي روم عقب تر مي ايستم کناز زن تا ضايع نباشد؛ اما حواسم هست، حرکاتش را مي بينم. صدايش مبهم است. چه کار دارم چه مي کند؟ تند و تند دکمه هاي تلفن را فشار مي دهد. صداي قشنگي مي دهد، صدايي که آدم از شنيدشن...
چندش داستان

چندش

خون جلوي چشمانم را گرفته بود. تنها چهره ي مات اطرافيانم را مي ديدم. خانم ايزدان را فقط از هيکلش تشخيص دادم. پوست شکلات را توي دستش گرفته بود. و جيريق، جيريق مي کرد. بعد هم انداخت توي جيبش؛ برگشت توي دفتر...
نشانه ي قدرت و بزرگي در حال حاضر داستان

نشانه ي قدرت و بزرگي در حال حاضر

يكي بود، يكي نبود. روزي قوچ، گاو و شتري در راهي عبور مي كردند و هر سه بسيار گرسنه بودند. در بين راه بند گياهي را ديدند؛ بندي كه مثل ريسمان، از علف به هم بافته شده بود. قوچ گفت: «دوستان، معلوم است كه اين...
داستانی درباره ضرب المثل هم خدا را می خواهد هم خرما را به قلم سید محسن موسوی آملی داستان

داستانی درباره ضرب المثل هم خدا را می خواهد هم خرما را به قلم سید محسن موسوی آملی

مسعود پسر فعال و زرنگی است که همیشه مسابقات والیبالش را به نحوه ی احسنت بازی می کند و مدال های پشت سر هم می گیرد اما روزی که کارنامه مدرسه را دریافت می کند. با نمره های جدیدی رو به رو می شود!
كفش و درفش داستان

كفش و درفش

بعضي ها همه فن حريف اند! سعي مي كنند همه كارها را خودشان انجام بدهند، تا نكند از آن ها پولي به ديگران برسد. مثلا يك كيلو شيريني نمي خرند و خودشان كلي وقت مي گذارند و بدون آن كه تخصصي داشته باشند به جاي...
شايعه داستان

شايعه

آب كه مي خورم، نگاهم به سمت بالاست. به سوي دستشويي آخري و لانه ي يا كريم روي ديوار آن. دو تا تخم گذاشته است به اندازه ي توپ تنيس. زنگ كلاس را مي زنند. مي دانم ياكريم هر جا باشد زنگ را مي شنود و مي نشيند...
روزي ات توي نماز نيست داستان

روزي ات توي نماز نيست

مرد زاهد سر به كوه و بيابان گذاشت و چشم خود را به مردم، بازار و همه چيز شهر بست. او كه از قوم بني اسرائيل بود غاري را براي زندگي در بيرون از شهر انتخاب كرد. چيزي هم كه نداشت با خود ببرد؛ خودش بود، زهدش...
داستان هفته داستان

داستان هفته

زاينده رود آرام وخموش پلها را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت و مي گذشت. غروبي سرد و حزن انگيز بر پنجره قهوه خانه ي مشتي سايه انداخته بود. آدم هاي عابربودند وسرما وسکوت ونم نم باران بر امواج ملايم وساکت...
چون کوه داستان

چون کوه

اما ...اما يادتون نره اگه خطتتون خرچنگ قورباغه اي باشه،همون کارگر امضادار حساب مي شه! ضمناً کارگر بچه سال هم دست به نقد احتياج نداريم. ولي هفته آينده يا شايدم هفته بعدش، يه سري جنس از خارج براي شرکت مي...