0
The current route :
لباسم را به بهشت بردند سایر شهدا

لباسم را به بهشت بردند

گفتم: چه عرض كنم. باشه. فقط يادت باشه اين رو كردستان داده بودن. نگه داشتم براي سفر بعدي. ديدي كه جنوب هم نبردمش. كلي دلش تنگ جنگه. تنگ جنوبه. دلش پوسيد توي كردستان.» خنديد و ريش‌هاي بور و كوتاهش را پيچوند...
لاين بودن و نبودن سایر شهدا

لاين بودن و نبودن

پايش را گذاشته بود روي مين. طرفش نبود؛ طرف چپش. از طرف راستش عكس انداخته بودند. عكسش روي دكور پذيرايي بود. مي‌گفت قبل رفتنش پنج روز مرخصي گرفته بود. مي‌گفت پنج بار (قبل از رفتن) ازش مي‌خواد سير نگاهش كنه....
شهيد نشديد، لااقل مرد باشيد سایر شهدا

شهيد نشديد، لااقل مرد باشيد

ستاره‌هاي پرفروغ و نوراني محلة مهدي‌آباد ساري، هميشه در آسمان اين شهر درخشيده‌اند. در جست‌وجوي يافتن يكي از اين ستاره‌ها وارد كوچه شهيد معلم كلايي مي‌شوي. نمي‌داني خانه مهدي كجاست. پاهايت بي‌اختيار تو...
به عراقي‌ها گفتم: داوطلب آمدم سایر شهدا

به عراقي‌ها گفتم: داوطلب آمدم

توي گرگ‌وميش هوا ديدم چند نفر طرفم مي‌آيند. داد زدم: «من اينجام. زخمي شدم.» ولي آن‌ها به طرفم تيراندازي كردند. توي دلم گفتم: عجب آدم‌هايي هستند. من مي‌گم تير خوردم، اين‌ها باز تير مي‌زنند. نزديك‌تر كه...
به بهانه دلتنگي‌ تنها يادگار سيدمجتبي علمدار سایر شهدا

به بهانه دلتنگي‌ تنها يادگار سيدمجتبي علمدار

دوست داشتم از شهيد علمدار برايتان مي‌نوشتم. خيلي‌ها او را ديگر خوب مي‌شناسند. يكي با نگاهش انس گرفته، ديگري با صدايش آرام مي‌گيرد و كسي ديگر هم با حضور بر سنگ مزارش كه سال‌هاست زيارتگاه عاشقان شهادت است،...
آنكه فهميد، آنكه نفهميد سایر شهدا

آنكه فهميد، آنكه نفهميد

عجب بچه‌اي بود «نادر»! اصلاً رحم و مروت نداشت. خيلي شوخ و شاد بود، ولي وقتي مي‌ديد كسي ادا درمي‌آورد يا به قول ما «ريا مي‌كند» بدجوري قاطي مي‌كرد. مي‌گفت ريا بدترين نوع دروغ است. اصلاً انگار به ريا و دغل...
از نجف تا شلمچه گفتگو

از نجف تا شلمچه

سنّم براي جبهه رفتن كم بود. براي جور كردنِ سنّم، تنها فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه سال تولدم را ـ كه در گذرنامه به انگليسي نوشته شده بود ـ به فارسي، ۱۳۴۷ بنويسم؛ يعني يك سال بزرگ‌تر. بايد براي ثبت‌نام...
آن شب كه واويلا شده سایر شهدا

آن شب كه واويلا شده

داوود اميريان، يك كار تحقيقي گسترده درباره گردان ذوالجناح شروع كرده است. گردان ذوالجناح، قاطرهايي بودند كه بخش عمده‌اي از بار دفاع هشت‌ساله را بر دوش (بخوانيد: بر پشت) كشيدند. اگر خاطره‌اي، عكسي، اطلاعاتي...
شب رسوايي مرگ سایر شهدا

شب رسوايي مرگ

رزمنده‌اي خود را روي سيم‌خاردار انداخته بود تا رزمندگان ديگر از روي بدنش عبور كنند. دلم هوري ريخت. زير پوتين‌هايم را نيم‌نگاهي كردم. زانو‌هايم سست شد. روي كمر جواني راه مي‌رفتم و جلوتر، جوان ديگر. تا...
در سوئيس لباس‌هاي‌مان را آتش زدند سایر مقالات

در سوئيس لباس‌هاي‌مان را آتش زدند

«يا علي، از اينجا رفتيم بيرون توقف نكنيد! بچه‌ها ديگه پشت سرمون را نگاه نمي‌كنيم. متوجه شديد؟!» من تازه متوجه شدم كه حكايت كفش كتاني در وقت ‌اضافي چي هست! گفتم: يوسف الهي، وقت اضافي يعني همين دويدن؟! خنديد...