The current route :

داستان کوتاه(1)؛بيماري عجيب!
مي گويند در زمان ابوعلي سينا، دانشمند مشهور ايراني، جواني به بيماري عجيبي مبتلا شد. او احساس مي کرد که گاو شده است. اين طرف و آن طرف مي دويد و صداي گاو از خودش در مي آورد.
خانواده ي آن جوان به سراغ ابوعلي...

جاي امن طلاها
علي ، رو به دايي رضا کرد و با تعجب گفت:« دايي جان! اين همه طلا!؟»
دايي رضا در حالي که طلاها را روي ميز مرتب مي کرد گفت :« اين همه هم که مي گويي نيست. خيلي بشود کل اينها يک کيلو مي شود!»
مريم گفت:« دايي...

خرس بنفش
صبا نقاشي هاي کتاب قصه اي را که بابا برايش خريده بود،نگاه کرد؛اما حوصله اش سر رفت و با خودش گفت:«تنهايي چي کارکنم؟ مامان و بابا که با هم قهر کرده اند.» درهمين لحظه بابا صدا زد:«صبا مي آيي با هم برويم،بيرون؟»...

احترام مادر
بچه ها خوش حال بودند؛چون مي خواستند به ديدن پدربزرگ شان بروند؛يعني امام خميني(ره). آن ها خوش حال بودند که پدربزرگ به اين خوبي داشتند. لباس هاي تميزشان را پوشيدند و مرتب و منظم دنبال مادرشان راه افتادند....

قوقولي قوقو
جيک جيک گفت:«واي!حالا حيوان ها چطوربيدار شوند؟»خروس،ماشين کشاورز را ديد و فکري به نظرش رسيد.بعد داخل تراکتور پريد. جيک جيک به گاوها نگاه کرد؛حتي يک گاوهم بيدارنشده بود.بچه خروس فکري کرد؛اما قبل از اين...

صندوقچه ي آهني مادربزرگ
1-صداي چيزي را شنيدم.اين مادربزرگ بود که با يک کليد سياه داشت درصندوقچه ي آهني را باز مي کرد.مادربزرگ گفت مي خواهد توي آن را گردگيري کند.
2-من هم کنار مادربزرگ نشستم.مادربزرگ از توي آن يک عينک برداشت...

کرمانشاه
نسيم داشت براي قاصدک از شهري که نزديکش بودند تعريف مي کرد. آن قدر تعريف کرد که قاصدک گفت:«بس است ديگر.اين قدرتعريف نکن.دلم آب شد. کمي تندتر برو تا زودتربه اين شهر برسيم.»
شهر،شلوغ بود. آدم ها مي رفتند...

تولد بابا
مامان همه ي خانه را تميز کرده بود. ني ني مي دانست امروزتولد باباست. مامان کيک درست کرده بود.روي کيک را پرازشمع کرده بود. ني ني مي خواست به بابا هديه اي بدهد.ني ني با خودش گفت:«هرچيزي را که دوست دارم بايد...

آهو
1-آهوها بيش تر در دشت هاي هموار و سرسبز زندگي مي کنند. 2-آن ها دوندگاني پرسرعت هستند.
3-آن ها گوش ها و چشم هاي بسيار تيزي دارند.
4-بچه آهو وقتي به دنيا مي آيد،بسيارضعيف است و نمي تواند روي پاي خودش بايستد.به...

حرف هاي در گوشي
آقاي احمدي،همسايه ي رضا از دنيا رفته بود.مامان ورضا به خانه ي آن ها رفته بودند تا به خانم احمدي تسليت بگويند. وقتي با خانم همسايه خداحافظي کردند و از خانه ي آنها بيرون آمدند، رضا از مامان پرسيد:«مامان...