بچه جاسوس
این بچه پاریسی آن قدر لاغر و مردنی بود که سنش را بآسانی نمی‌شد حدس زد. به هر صورت، سنش بین ده تا پانزده سال بود. مادر نداشت و پدرش، که سابقاً...
Tuesday, June 7, 2016
آخرین درس
آن روز برای رفتن به مدرسه خیلی تأخیر کرده بودم و می‌ترسیدم مورد مؤاخذه و توبیخ قرار گیرم. بخصوص که می‌دانستم آموزگار ما آقای «هامل» درباره‌ی...
Tuesday, June 7, 2016
چشمه‌ی جوانی
هیزم شکنی بود بسیار پیر و فرسوده. زنش نیز چون او پیر بود. پیرمرد یوشیدا نام داشت و پیرزن فومی.
Monday, June 6, 2016
ابتکار مردی می‌خواره
پزشک شیگا به همسر تاکاماتسو گفت: «هرگاه شوهر شما از نوشیدن ساکی خودداری نکند، بی‌گمان عمرش چندان دوامی نخواهد داشت!»
Monday, June 6, 2016
آیینه
کیمیکو یا کیمی کوچک تصویر زنده یا مینیاتور مادرش هیدنو بود. همان رخسار کشیده، پیشانی بلند، پوست شفاف، زلف مشگین، چشمان بادامی، مژگان برگشته و...
Monday, June 6, 2016
ریهی بازرگان یکی از یاران چهل و هفت رونین
ریهی بازرگان آرزو می‌کرد که کاش سامورایی سرافرازی بود و دو شمشیر به کمر می‌بست. تأسف بسیار می‌خورد که وضع و موقعیت خانوادگی او را ناگزیر کرده...
Monday, June 6, 2016
حق‌شناسی روباه
روباهی بود کیتسون نام، جوان و زیبا، دارای پوزه‌ای کشیده، گوش‌هایی پهن و نوک تیز؛ دمی دراز و انبوه و پشمی سفید و با شکوه.
Monday, June 6, 2016
رونین هارا و مادرش
سامورایی هارا پس از دو سال غیبت به خانمان خود بازگشت. ورود او جنب‌وجوشی سرورانگیز در خانه‌اش به پا کرد.
Monday, June 6, 2016
دختر اسیر
«دو زرد و یک سرخ، دو سبز و سپس دو سرخ! ای رشته‌های زوزورو در بافتی بسیار ریز به هم درآمیزند!» میالی بوریایی به رنگ‌های رخشان می‌بافت و این شعر...
Tuesday, May 31, 2016
آب مانانگارز
دنگ! دنگ! دو دسته هاون بزرگ به آهنگی موزون یکی پس از دیگری فرود می‌آمد. دسته ‌هاونی که رازانی به دست داشت می‌گفت: «دنگ! ...» و دسته هاونی که...
Tuesday, May 31, 2016
دو رفیق
کوتوفتسی و ماهاکا دو راهزن نابکار بودند که شرح نیرنگ‌ها و دغلکاری‌هایشان نقل مجالس مالگاشیان بود. آنان اغلب اوقات در شوخی‌های نابکارانه با هم...
Tuesday, May 31, 2016
شالیزار
روزی راکوتو و دو برادرش برای شرکت در مراسم فامادیهانا، یعنی جا به جا کردن اجداد در گور خانوادگی روی به، «تناناریف» نهادند. آنان آنگادی، (بیل)...
Tuesday, May 31, 2016
سه ناشنوا
رانو و زنش رازافی و دخترش راماو هر سه کر بودند و از این روی در ملک کوچک خود، دور از دهکده و ساکنان آن به سر می‌بردند و نیازمندی‌های خود را با...
Tuesday, May 31, 2016
احمق
روزی همه‌ی ساکنان دهکده را دعوت کردند که دسته جمعی به شکار بروند. مردم نخست شاخه‌هایی را از درختان بریدند تا با آن‌ها دام‌هایی برای گرفتن میمون‌ها...
Tuesday, May 31, 2016
کبوتر و لاک پشت
روزی کبوتر و لاک پشت در کنار جویباری زیبا به هم برخوردند. آن دو برای نوشیدن آب و فرو نشانیدن تشنگی خود به آن‌جا رفته بودند. کبوتر که بسیار کنجکاو...
Tuesday, May 31, 2016
جغد بزرگ و جغد کوچک
بامدادی جغدی بزرگ و جغدی کوچک در کنار دریاچه‌ای به هم رسیدند. آن دو همدیگر را نمی‌شناختند، لیکن مانند همه‌ی اشخاص فهمیده و تربیت شده ایستادند...
Tuesday, May 31, 2016
طوطی و ملخ
پیشترها کوئرا (طوطی) منقاری راست و نوک تیز و ظریف و زیبا داشت و با آن ملخ‌ها را در میان سبزه و گیاه می‌زد و می‌خورد و از قرچ قرچ آن‌ها در زیر...
Tuesday, May 31, 2016
مرغ بهشتی
وروزینانژ، (مرغ بهشتی) چنان زیبا و دلربا بود که هر مرغی آرزو داشت همسر او گردد. بال و پر رخشانش به رنگ آسمان به هنگام برآمدن آفتاب بود و منقارش...
Tuesday, May 31, 2016
باز و ماکیان
در آغاز جهان که همه‌ی جانوران به یک زبان سخن می‌گفتند، باز و ماکیان با هم سازگار و مهربان بودند. آنان نه تنها دشمنی و کینه‌ای با هم نداشتند بلکه...
Tuesday, May 31, 2016
راسو و گربه
ماده گربه‌ای سخت پریشان و افسرده بود که بچه‌ای نیاورده بود، پیش دوست خود ماده راسو رفت و غم خود را با او در میان نهاد. راسو به او گفت: «چرا نمی‌آیی...
Monday, May 30, 2016