داستان کودکانه
در روزگاران قديم، در جايي در يک جنگل سرسبز و قشنگ، دختري شجاع به نام سارينا به همراه پدر پيرش، سرهاد در نزديکي روستايي به نام ادنا زندگي مي کردند....
Monday, March 19, 2012
عفريته هاي شيطاني
ماريناي بيست وسه ساله مدت زيادي به علت بيماري اعصاب و هذيان گويي هاي فراوان تحت نظر روانشناسان حاذق قرار داشت. علت بيماري او ترس شديد به دنبال...
Monday, March 19, 2012
در چشم بر هم زدني، ورق زندگي مان برگشت
زياده خواهي هايم مرا به خاک سياه نشاند. شوهرم، مجيد وضع مالي بسيار خوبي داشت و ما زندگي مرفهي داشتيم. همين مسأله باعث شد بدون توجه به موقعيت...
Saturday, March 17, 2012
باعث و باني اين تفرقه و جدايي...
تحت تأثير نوع و شيوه زندگي والدينم به خصوص مادرم که مطلقاً تمايلي به رفت و آمد با اقوام پدرم نداشت، روش زندگي خانوادگي ام را انتخاب کردم. من...
Saturday, March 17, 2012
قايم باشک
همه چيز در اتاق بازي للچکا زيبا و نشاط آور و با روح بود. صداي شيرين للچکا دل مادرش را مي برد وصورت دوست داشتني وشيريني داشت . مادرش سرافيما...
Wednesday, March 14, 2012
تخران
آنجا مي چرخيدم و منتظر اتفاقي بودم که بايد داستانش را مي نوشتم. خانه سه خوابه نسبتاً بزرگي در طبقه سوم يک آپارتمان بود که دکوراسيون آن خيلي هماهنگ...
Tuesday, March 13, 2012
قاب عكس
وقتي خورشيد بال و پرش را از پوست تفتيده كوير گرفت، خاكستري هوا توي تن شهر ريخت. خاموشي توي كوچه پس كوچه ها سنگيني كرد و خانه هواي شب سرد مرده...
Saturday, March 10, 2012
وقتي آنها بزرگ شدند
شهرزاد وارد خانه شد و هنوز روپوش مدرسه را درنياورده بود كه سراغ تورج را گرفت: «بابا برنگشت؟» سعي كردم حواسش را پرت كنم: «هم استيك درست كردم و...
Saturday, March 10, 2012
فقط يك دوست
مازيار داشت نفسهاي آخر را مي كشيد. مي دانستم كه تا صبح دوام نمي آورد به همين خاطر هم ظهر او را از بيمارستان ترخيص كرده بودند. پزشك معالجش دور...
Saturday, March 10, 2012
قاچاقچي كوچك
وقتي خوب فكر مي كنم مي بينم آقاي بهاري حق دارد گاهي اوقات بداخلاق شود و به هيچ صراطي مستقيم نشود، مخصوصاً موقعي كه پاي آبروي حرفه اي اش در ميان...
Saturday, March 10, 2012
خودش را گم كرد
زندگي خوبي داشتيم. من و سامان يك زوج خوشبخت بوديم، پنج سال بود كه زير يك سقف زندگي مي كرديم و صاحب يك پسر دوساله به نام مهران بوديم. سامان در...
Saturday, March 10, 2012
آتش سركش
حرفهاي آتنا در واقع يك نوع اتمام حجت بود. دو سال بود كه با هم همكار بوديم و شش- هفت ماه بود كه به همديگر علاقه مند شده بوديم. هر دو از زندگي...
Saturday, March 10, 2012
صدگرم تخمه آفتابگردان
چند ماهي مي شد كه قصد داشتم ماجراي زندگي ام را برايتان بنويسم، اما هميشه نگران بودم؛ نگران اين موضوع كه مسخره ام كنيد؛ چرا كه من توسط يك مجنون...
Saturday, March 10, 2012
راز معبد
آيا خواب و رويا مي تواند دريچه اي به سوي آينده بگشايد و آيا به كمك خواب و رويا مي توان به آنچه در آينده اتفاق خواهد افتاد پي برد؟ در اين مطلب...
Saturday, March 10, 2012
گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو؟
لا تکون عبد غير فقد جعلک الله حرا؛ بنده غيره مباش الله تو را حر قرار داده است. سل تفقها و لاتسئل تعنتا. از کلمات فارضه علي ابن ابيطالب است با...
Saturday, March 10, 2012
قدر عافيت
امواج آبي رنگ دريا به ديواره کشتي کوبيده مي شد و صداي مرغ هاي دريايي که در تکاپوي صيد ماهي بر فراز دريا حرکت مي کردند در صداي امواج گم مي شد....
Tuesday, March 6, 2012
من دنبال کار و تو دنبال شوهر!
يکي بود، يکي نبود. روزي روزگاري، در يکي از همين روزگارهاي امروزي ،سه تا دختر خاله کاملاً امروزي زندگي مي کردند. اين دخترخاله ها به رسم فيلم ها...
Tuesday, March 6, 2012
مطالعه شراکتي
توي رخت خواب پهلو به پهلو شدم و پتو را روي سرم کشيدم. مامان پتو را از روي سرم کنار زد: «سعيد بلند شو برو خانه شوکت خانم، بايد برايش دارو بگيري»....
Monday, February 27, 2012
آقاي«کوئتزي» جوان
ما از آنگولا به آفريقاي جنوبي رفتيم؛همسرم، من و دو تا دخترهايم. در آنگولا همسرم براي روزنامه اي کار مي کرد و من هم کاري توي باله ملي داشتم اما...
Thursday, February 23, 2012
فن اژدها کشي
پسره نشسته بود پاي يه درخت گنده وسط جنگل و داشت قلپ قلپ غصه مي خورد؛ اينکه اونجا هوا چقدر خوب بود و تازه بارون اومده بود و شبنم روي برگا بود...
Thursday, February 23, 2012