خوشبخت
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت : « نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا...
Wednesday, March 17, 2010
تازه وارد
استان قم به لحاظ منطقه کويري بودن، چقدر گرم و طاقت فرساست. خصوصاً اگر وسيله نقليه شخصي نداشته باشي و در يک روز تعطيل قصد سفر از اين استان به...
Monday, March 15, 2010
لبخند ناتمام
ننه، اصلاً همه ش تقصير تو بود که از اون اول به اين ناصر گره اين قدر رو دادي! اگه گذاشته بودي همون روزاي اول روشو کم کنم، حالا اين طور گردن کلفتي...
Monday, March 15, 2010
قصه پر غصه ی جبار از ناگفته های خیابان
صدای زنگ ساعت مچی گوشش را نوازش می کند به آرامی بلند می شود یک مقدار خودش را به این طرف و آن طرف می تاباند بعد می رود دست و صورتش را می شوید...
Sunday, March 14, 2010
فتيال قرمز
يکي بود، يکي نبود، در سال هاي نه خيلي دور، پسر کوچولويي به اسم بهمن با خانواده اش در يک روستاي سرسبز زندگي مي کردند. بهمن گاهي از خانه بيرون...
Sunday, March 14, 2010
بی نما
- تو هم اگه بودی ، همین کار رو می کردی . می دونی آبجی ، من خودم نبودم ، شده بودم اونی که بابا و عمه می خواستند. رفتم داخل دستشویی پارک و لباس...
Sunday, March 14, 2010
تاجر
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد...
Monday, March 8, 2010
انیشتین
انيشتين برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه...
Saturday, March 6, 2010
تلفني به خدا
حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتيان آمده...
Tuesday, March 2, 2010
ابوذر، فرياد رساي حق
فروتنانه گام برمي‌داشت، اما استوار و بي‌ترديد. سر به آسمان داشت ، به بلنديها و والاييها مي‌انديشيد.1 زيستي طولاني در دشت، دمسازي با كوهها،...
Sunday, February 28, 2010
سرگذشت يك مادر
مادر، كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگين بود و مي ترسيد كودك بميرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پريده بود و چشم هايش بسته بود. به سختي نفس...
Saturday, February 27, 2010
مرگ و امید
هرم گرم و سوزان هوا که از روی آسفالت داغ کوچه به هوا برمی خواست و شلاق وار به صورتم می خورد نفس کشیدن را برایم سخت و دشوار می کرد . هر چه تلاش...
Sunday, February 21, 2010
داستانک هاي روزه
نويسنده:سودابه مهيجي با صداي باران که به شيشه پنجره ها مي خورد، بيدار شد و فکر کرد از وقت سحري خوردن گذشته. خيلي ناراحت شد. موقع خواب يادش رفته...
Monday, February 1, 2010
«تو » ت و واو نيست
شرح کوتاه چند آرزوي شبه شباني که راه را نمي شناخت ، اما رمه هايش را رها کردو به کوهستان پناه برد ، به اميد خدا کدام پارچه ؟ از کدام طاق بافته...
Wednesday, January 27, 2010
بي ستاره
بالش نرم نبود. ليوان را برداشتم تا نوشيدن آب ، خنکم کند؛ يخ هايش آب شده بود، گرم مثل زهر مار. پرده حرير لعنتي ، تکان نمي خورد و از چار چوب...
Wednesday, January 27, 2010
يک راز زيبا
شب از نيمه گذشته بود. تاريکي تمام شهر را پر کرده بود. پيرمرد آهسته آهسته، در حالي که حرکتش مثل نسيم، آرام و بي صدا بود، از دل کوچه، پس کوچه هاي...
Sunday, January 17, 2010
چشمه سار جماران
سال ها پيش ، آن وقت ها که « امام خميني » در شهر قم مشغول درس خواندن و درس دادن بود، صبح يک روز خيلي سرد وقتي امام از خانه بيرون آمد، همسايه اش...
Sunday, January 17, 2010
تکاور!
وقتي که صدام به مرزهاي اين کشور با عظمت حمله کرد، هرگز تصور نمي کرد که اين چنين در آتش خشم بي امان اين ملت دلير خواهد سوخت. روايتي که مي خوانيد،...
Sunday, January 17, 2010
سرانجام بدخلقي
وقتي به رسول خدا(ص) خبر فوت سعدبن معاذ را دادند، ايشان با اصحابشان ازجاي برخاستند و براي انجام غسل و کفن او حرکت کردند. حضرت پس از مراسم، او...
Thursday, November 19, 2009
صداي پر ميکائيل
کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسيد . مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد ، اما من به اين کوچکي بدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي...
Sunday, October 18, 2009