ناشنوايي که با دلش مي شنود

وقتي به دنيا آمد،مثل يک فرشته زيبا بود.دستان کوچک خود را باز و بسته مي کردودنبال دستي مي گشت تاباآن آرامش بگيرد.او گريه مي کرد،ولي من صدايش را...

Tuesday, June 15, 2010

بازي خطرناک

آفتاب ازلابه لاي درختان بلند جنگ برزمين مي تابيد.فصل تابستان بود.هواگرم شده بود.محسن وعلي که همراه خانواده شان به شمال رفته بودند،درميان راه...

Monday, June 14, 2010

بهترين بابا،بهترين آتش نشان

من بابا را خيلي دوست دارم.از وقتي يادم مي آيد هميشه بابايي همراه من بوده است. من واومثل دوتا دوست خوب هستيم.وقتي بابا ناراحت است يا مشکلي دارد،بامن...

Monday, June 14, 2010

برنامه هفتگي

بعدازچند هفته که از روزهاي مهرماه مي گذرد،تازه مي خواهند به ما برنامه هفتگي بدهند. من و چند تايي از دوستانم که ازاين موضوع بسيار ناراحت شديم،به...

Monday, June 14, 2010

چرا گريه مي کنيد؟

چقدرمحيط بدي بود.من آنجا را نمي شناختم.اولين باربود که پابه محيط جديدي مي گذاشتم.بچه هايي را مي ديدم که دست پدريا مادرشان را گرفته بودند و لبخند...

Monday, June 14, 2010

ديگرناراحت نيستم

آن شب خيلي دلم گرفته بود. چند بار تصميم گرفتم گريه کنم تا همه بفهمند ناراحتم و فکري به حالم بکنند،ولي يادم افتاد مامان زهره هميشه مي گفت:«دختري...

Monday, June 14, 2010

سال جديد-مدرسه نو

روشنک فرياد زد:«من مدرسه قديمي نمي روم». مامان به آرامي گفت:«خوب اينکه دعوا ندارد.» روشنک کتابش را ازروي ميز برداشت و گفت:«مامان همه دوستانم...

Monday, June 14, 2010

معلم تازه

روزاول مهربود. چشم هاي دانش آموزان به راه بود.همه از درکلاس سرک مي کشيدند تا قيافه معلم تازه شان را ببينند.يکي مي گفت:«قد کوتاه است.» ديگري مي...

Monday, June 14, 2010

قصه گوي کوچک

مامان بزرگ هرشب برايم قصه مي گفت. اگرشبي برايم قصه نمي گفت،خوابم نمي برد، ولي ديگرقصه هاي مامان بزرگ تکراري شده بود.وسط قصه ها خوابش مي برد....

Monday, June 14, 2010

مدرسه

عصرديدم سارها آسمان را سايه کرده اند . ازمامان پرسيد:«اين سارها ازکجا مي آيند؟» مامان گفت:«ازمدرسه.» گفتم:«مگرسارها مدرسه دارند؟»

Monday, June 14, 2010

حمام

رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغي لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نكرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دريچه‌ي...

Wednesday, April 28, 2010

تاكسي

مشتاقانه تاكسي‌ام را در انتهاي تاكسي‌هاي پشت سر هم ايستاده جلوي هتل پارك كردم. جاي خوبي بود. مطمئن بودم كه مي‌توانم چند تا مسافر سوار كنم و كرايه...

Wednesday, April 28, 2010

يك جاي امن

سه روز بود آقاي نوري بعد از يك هفته مرخصي برگشته بود سركارش و از محمودآقا خبري نبود. آن روز، طاقت نياورد و قبل از اينكه برود درمانگاه سري به...

Tuesday, April 27, 2010

سياه و زشت رو ...يا سپيد

حال جوان ،رو به وخامت نهاد!اهل خانه با اضطراب پرسيدند:«آه...چه شده چه بايد بكنيم!» پيرزن از كوه در كاسه اي گلين آب ريخت. هراسان سر جوان را دربغل...

Thursday, April 15, 2010

ببخش مرا رفيق !

شايد الان تنها فرصتي باشد که مي توانم بدون شرم در چشمان سياهت خيره بمانم و ازعمق وجود از تماشاي آن لذت ببرم . شايد الان تنها زماني باشد براي...

Saturday, April 10, 2010

نشانه ها

پيرمرد روزهاي پي در پي درحياط خانه اش روي صندلي گردان سفت و سخت مي نشست. به خودش قول داده بود تا وقتي خدا را نديده از جايش تکان نخورد. يک عصر...

Tuesday, April 6, 2010

ما کجائيم...

گفت :واي ...دنيا چه ...قدر ...کوچيکه . با خودم گفتم چقدر زنگ صداش قشنگه اما همش مي نالد . از اول صبح که بهم رسيديم فقط از رنگ سياهش راضي و بس،...

Saturday, April 3, 2010

درآستانه نوروز

بهارک ، با گام هاي سنگين به طرف خانه مي رفت ولي نمي دانست چرا هيچ اشتياقي به رسيدن نداشت.

Monday, March 29, 2010

بی تو داستان

دستت را که بالا بردي، ليوان آب را به طرفم پرت کردي، صداي خنده ات که پيچيد توي اتاق. دويدم، دست هايت را گرفتم و قرصت را توي دهانت فرو کردم. دکترها...

Thursday, March 18, 2010

بعداز وقوع

هيچ کس باورش نمي شد کسي زنده مانده باشد آن هم 19روزبعد از وقوع.آن هم يکه آدم مسن. ولي اومانده بود. ازوقتي زنده بيرون آمده بود، انگشت نما شده...

Thursday, March 18, 2010