عقاب
مرغي، تخم عقابي پيدا کرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. جوجه عقاب با بقيه جوجه‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگي اش، او همان...
Saturday, August 1, 2009
مهرباني هميشه ارزشمندتر است
‏بانوى خردمندى در كوهستان سفر مي‌كرد كه سنگ گران‌قيمتى را در جوى آبى پيدا كرد. روز بعد به مسافرى رسيد كه گرسنه بود. ‏بانوى خردمند كيفش را باز...
Thursday, July 30, 2009
زری سیاهه
به ندرت، مقابل آينه مي‌ايستادم. جلو آينه، صورت گوشتالود، بيني پله‌اي و لبهاي كلفتم را كه ديدم، بي‌اختيار از خدا آرزوي مرگ كردم. با خودم گفتم:...
Sunday, July 26, 2009
ترس
راننده از توی آینه نگاهی به زن انداخت و گفت: «بی‌خیال شو آبجی دیگه باید همه، غزلو بخونیم زل‍ز‍‌ل‍ه رو كه دیدی؟ هر چی ثواب كردی بسه دیگه باید...
Sunday, July 26, 2009
فصل آخر
توی آشپزخانه همه چیز برای شروع یك روز پركار و خوب برای من آماده است. میز صبحانه را می چینم. دو تا یاكریم پشت پنجره آشپزخانه سرو صدا می كنند....
Sunday, July 26, 2009
بازيگر
مرد هر روز دير سركار حاضر مي‌شد، وقتي مي‌گفتند: چرا دير مي‌آيي؟ جواب مي‌داد: يك ساعت بيشتر مي‌خوابم تا انرژي زيادتري براي كار كردن داشته باشم،...
Thursday, July 23, 2009
‏بازمانده کشتي
تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره خالي از سكنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري‌رساني...
Thursday, July 23, 2009
اصل موضوع را فراموش نكن!
مرد قوي هيكل، در چوب‌بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند. روز اول 18 درخت بريد. رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه كار تشويق كرد. روز...
Wednesday, July 22, 2009
يک شب/ يک روز
مرد سيگارش را نصفه خاموش کرد و تند و بي ملاحظه از بين صف طويل مردمي که منتظر تاکسي کنار خيابان اين پا و آن پا مي کردند گذشت. قبل از آنکه به ازدحام...
Wednesday, July 22, 2009
پسر نابينا
پسر بچه اي در راه پله يک ساختمان نشسته بود با يک کلاه پيش پايش. يک نوشته با اين مضمون داشت: من کور هستم، لطفا کمک کنيد: تنها چند سکه در آن کلاه...
Friday, July 17, 2009
اسباب بازي‌ها
به تورج هر چه مي‌گفتم؛ گوشش بدهکار نبود. هر چيزي که مي‌خوردبه فرش و در وديوار مي‌ماليد.دست‌هايش روغني بود؛ دست‌هايش غذايي بود؛ دست‌هايش شربتي...
Monday, July 13, 2009
حكايت پرده ها و مجسمه هاي گچي
«پيرمرد تو منو نميشناسي؛ نه اينكه چشات ضعيفه؛ كه اگر نبود هم باز نميتونستي بدوني كي ام.» اينها را جوادي توي دلش ميگفت و به موهاي سفيد پيرمرد...
Thursday, July 9, 2009
نوشتن هم شد کار؟!
ـ نوشتن‌ هم‌ شد كار؟! برو فكر نون‌ باش‌ كه‌ خربزه‌ آبه‌! مرد، مداد را روي‌ كاغذ گذاشت‌ و سر بالا آورد. چشمان‌ سرخ‌ زن‌ به‌ او دوخته‌ شده‌ بود....
Monday, June 29, 2009
ايستگاه ابري
تا غلام شيطان آمده بود تيزي را بكشد، با كله چنان رفته بودي توي صورتش، كه پخش زمين شده بود و خون از دهن و دماغش زده بود بيرون؛ از اون روز، از...
Monday, June 29, 2009
اسماعيل
... اينكه سبك رئاليسم را در داستان نويسي امروز، بايد منسوخ شده تلقي كنيم، (به گواهِ آثارِ درخشاني كه هنوز در بسياري از كشورها، در اين زمينه خلق...
Saturday, June 27, 2009
باربی (داستان)
با احتیاط ماشین ها را رد کرد. از جدول گذشت. به طرف پیاده‌رو به مغازه نزدیک شد. ویترین را نگاه کرد. عروسک سیاهه چشمای سفیدش زیر نور مغازه برق...
Friday, June 26, 2009
دعاي مورچه
در زمان حضرت سليمان ـ عليه السّلام ـ ، بر اثر نيامدن باران، قحطي شديدي به وجود آمد، به ناچار مردم به حضور حضرت سليمان آمده و از قحطي شكايت كردند...
Tuesday, June 23, 2009
سگ در حق من دعا كرد
يكي از علماي رباني قرن دوازدهم مرحوم آيت الله سيد محمد باقر شفتي رشتي معروف به «حجت الاسلام شفتي» است كه از مجتهدين برازنده و پرهيزكار بود او...
Tuesday, June 23, 2009
کتاب مخفي
ـ ما که چيز زيادي نمي خواهيم .يک مداد و يک دفتر . ـ نه ابوترابي .قانون قانون است . تجميع افراد ممنوع !صف ممنوع .(1) ـ من قول مي دهم افراد...
Wednesday, June 17, 2009
آبگير کوچک
صبح که بيدار شد ،هنوز باران مي باريد .موج هاي بلند با شن ريزه هاي سياه هوهو مي کردند و خودشان را به سنگ هاي ساحل مي کوبيدند . مادر گفت :«دريا...
Wednesday, June 17, 2009