بستانکار
حدود پانزده دقيقه از وقت حاجي داودِ عطار کنار جوي آب سپري شده بود و اما هنوز هم وضو، کاملا به دلش ننشسته ، و ترجيح مي داد که چند مشت ديگر آب...
Tuesday, August 3, 2010
درويش علي
حاج اصغر که از اين حرف داي مصطفي ناراحت شده بود و نگاه غضبناکش را از چشمهاي دايي دزديد و زير لب با خود گفت: «لا اله الا الله» و با فشار يک بيل...
Tuesday, August 3, 2010
سنگ هاي شوم
دونالد، جواني جذاب و مهربان بود كه در بخش اطلاعات يكي از بيمارستان ها شغلي معمولي داشت.او هم مثل همه مردم دلش مي‌خواست روزي پولدار شود اما چون...
Wednesday, July 21, 2010
شاکريم بر سفره عترت نشاندي مان
الهي! کعبه و محراب، بهانه است؛ معبود تويي. درس و کتاب، بهانه است؛ مقصود توي. الهي! يا منزل البرکات! يا مبدل السکنات بالحرکات! حرکات مان را برکت...
Wednesday, July 7, 2010
خانه شير
يادم هست ... هنوز هم يادم هست. مگر مي شود چنين اتفاقي در زندگي کسي بيفتد و او به اين راحتي فراموشش کند؟ اصلا نگاهش، کابوس روز و شبم شده بود....
Wednesday, July 7, 2010
ملاقات با يک فرشته
داستان واقعي دختري که به وسيله حضرت فاطمه هدايت شد (مايک از امريکا) بعضي ها فکر مي کنند که فرشته ها فقط در آسمان هستند به ما سر نمي زنند. اما...
Monday, July 5, 2010
شايد زل زدم به چشم هايت ... نمي دانم
داري آب مي ريزي روي سرم؟ حس من که اين است. از وقتي که قدم گذاشته ام روي خاک که برسم به خاکت و ببوسم ات، حس کردم تمام ذره هاي هوا شده اند ذره...
Wednesday, June 16, 2010
قاليچه روضه
حيران رسيد مغازه بعد. در دکان پيرمردي نشسته بود و خوش داشت ره گذران سرا را خوب بپايد. مرد را قاليچه به دست که ديد، انگار که ماهي شکم سيري، طعمه...
Wednesday, June 16, 2010
هوا
به به! چه حياط پر از تنفسي! چه قدر بهشت تو، درخت و بلبل دارد! چه قدر فواره هاي بلند! چه صدايي که ممزوج چه چه پرنده و قهقه مستانه قطره...
Wednesday, June 16, 2010
چراغ را روشن کن
به من دروغ گفته بودند . به من گفته بودند تو رفته اي آسمان . و من هر شب تا صبح مي نشستم لب ايوان خانه و آن بالا را نگاه مي کردم . نبودي . ستاره...
Wednesday, June 16, 2010
غم وشادي
عکس رااز روي تاقچه برمي دارم.جلو چشمم باشه.توعکس،من کوچيکم.مامان خيلي جوان است.بابا هم همين طور. پيش توهستيم حضرت معصومه .ميخ هاي ريز سياه وبنفش...
Tuesday, June 15, 2010
امروزجشن تولد است
پايم را بلند مي کنم و مي نشينم روي کبوتر.بدنش نرم نرم است. مي گويم:«کجا مي خواهي بروي؟»کبوتر مي پرد واز روي زمين بلند مي شويم:«يک جاي خوب، فقط...
Tuesday, June 15, 2010
مانند مرواريد
نرگس پيش ازپدرش آمدوگفت:«پدرجان چند روزاست دراين فکرم که چرا ما نبايد مثل پسرها بدون حجاب باشيم.ببين حسين چه راحت به کوچه مي رود.» پدردستي به...
Tuesday, June 15, 2010
زنگ ورزش هميشگي ست
يک،دو،سه.....زنگ ورزش است. زنگ پرواز،زنگ پريدن به سوي شادابي،سلامتي و همه لحظه هاي خوب. يک،دو،سه. زنگ مدرسه مي خورد.اين زنگ چه زنگي است؟ حدس...
Tuesday, June 15, 2010
عجله نکن
اوه اوه،چه غذاهاي خوش مزه اي ! مامان جون چه سفره رنگي و قشنگي چيده.ازپلو خورش بگيرتا سبزي و.... کي دلش مي يادچشم روي اين همه غذا ببنده؟ امروزمامان...
Tuesday, June 15, 2010
نامه به کودکان فلسطيني
نويسنده:سعيد نشسته بود جلوي تلويزيون. تلويزيون داشت مادري را نشان مي داد که کودکي را روي دست هايش بلند کرده وگريه مي کرد.سعيد همان طورکه بچه...
Tuesday, June 15, 2010
شکستن شاخ غول
غروب که مي شود،پرندگان به آشيانه باز مي گردند،گنجشک ها به خانه هايي که ديروز ساخته بودند، ماهي ها زير سنگ هايي که آنها را درخود پناه مي دهد،...
Tuesday, June 15, 2010
من دختر عجيبي نيستم
من دختر عجيبي نيستم،ولي مي دانم بچه ها ي محله مان اين طور فکر مي کنند.يک کوله پشتي عروسکي مي اندازم پشتم که تويش پرازکتاب داستان است.اينکه عجيب...
Tuesday, June 15, 2010
ناشنواي مهربان
بچه ها يکي را دوره کرده بودند وبا هر حرکت و صداي او مي خنديدند.برايم جالب بود بدانم او کيست ودارد چه کارمي کند. رفتم جلو.جواني ناشنوا بود که...
Tuesday, June 15, 2010
چشم هاي شنوا
امروز قراربود ليلا و مامانش به مهماني بروند.مامان گفت:«دخترم! دوستم خانم جليلي ناشنواست . سعي کن به او و حرکات دست هايش نخندي!» ليلا گفت:«اگرخانم...
Tuesday, June 15, 2010