ناشناس

سلام ،من تا آخر سال سوم راهنمایی علاقه مند به درس بودم...

سلام ،من تا آخر سال سوم راهنمایی علاقه مند به درس بودم و جزء بهترین های کلاسمان بودم اما زمانی که وارد دبیرستان شدم افت شدید تحصیلی نسبت به سال های قبل پیدا کردم نمی دانم دلیلش دقیقا چیست عوامل زیادی در آن دخیل بودند مشکلاتم با خانواده ،تاثیراتی که از دوستانم دیدم یا شایدخودم من کاملا نسبت به زندگی بی انگیزه شدام حس می کنم هیچ کس مرا نمی فهمد و همچنین من هم جهان اطرافم را نمی فهمم خیلی چیز هایی که مردم به راحتی از آن می گذرند و برایشان عادی است برای من غیر عادی است حس می کنم کسی از اعماق وجودم فریاد می زند و طلب کمک می کند حالم اصلا خوب نیست من نمی توانم مثل هم سن و سال های خودم زندگی کنم وقتی که دوستانم براحتی دور هم جمع می شوند وصحبت می کنند من نمی توانم از بچگی مادرم به من سرکوفت می زد که بچه های مردم زرنگند ولی من نیستم من نمی دونم زرنگ بودن یعنی چه آیا به این معنی است که سر دیگران کلاه بگذاریم و حقشان را ضایع کنیم باور کنید وقتی کاری را انجام می دهم ذره ای حواسم به آن نیست اینقدر سوالات عجیب و پیچیده فلسفی به ذهنم می رسید که از ناتوانی به پاسخ به آن هاآن قدر ذهنم مشغولست که حتی یک فاصله زمانی مثلا وقتی از مدرسه به خانه می روم یادم نمی آیدچه چیزهایی دیده ام حس می کنم توی این دنیا نیستم اجسام اطرافم برایم عجیب است و همیشه فکر می کنم در حال بازی در یک فیلم هستم و دائم باید در مقابل دوربین بازی کنم باور نمی کنید ولی ارتباط من با بقیه آدم ها چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد و بعد از آن نمی دانم باید چه بگویم اعتماد به نفسم را به طور کلی از دست داده ام و از سال اول دبیرستان به وجود همه چیز شک کرده ام حتی خدا دیگر دین برایم رنگ و بویی ندارد و نا امید شده ام من در این دنیا تنهام حتی یک نفر هم نیست که با او درد دل کنم نمی دانم چرا اینقدر انسان ها در تلاطم اند به تازگی همه چیز را زیر سوال می برم حتی فکر می کنم چه اشکالی دارد آدم معتاد باشد چه اشکالی دارد به خودش صدمه بزند این دنیا که خیلی بی رحمه و آخرش که چی انسان خودش رو اینقدر به زحمت بندازه که چی فلان رشته رو بخونه که چی تو المپیاد ها همین طور مقام بیاره که چی بشه می دونین از بچگی همیشه دلم می خواست یه کار بزرگ بکنم و نه این که یک انسان معمولی باشم بیام برم ولی حالا دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم چون همه چیز صرفا مثل یک تفریح میمونه و به هیچ دردی نمی خوره واسه چی بدوم دنبال یه لقمه نون من که آخرش میمیرم پس بگذارین از گشنگی بمیرم اون دنیا اگر آخرتی و خدایی هست (من بهش اعتقاد دارم ولی نمی دونم چرا هی شک می کنم)و اگه ما اومدیم واسه امتحان پس چرا تا زمانی که از دنیا نرفتیم کار بکنیم و زحمت بکشیم همین طور که اومدیم همین طور هم بریم . من خیلی می ترسم از همه چیز از این که تنها هستم و حتی پدر و مادر خوبی ندارم مگه نه این که اونا باید به بچه هاشون کمک کنن تا مشکلاتشون حل بشه اما پدر و مادر من نه تنها کمکم نمی کنن بلکه مثل یک غریبه باهام رفتار می کنن من بارها کارهایی کردم که توجه شون رو جلب کنم ولی انگار نه انگارخیلی ساده از کنارش رد می شن برای من چیزی به نام خانواده وجود ندارد فکر نکنید از آن دختر هایی هستم که در رفاه بزرگ شده ام من برای فشار نیامدن به پدرم کار می کنم تا حداقل کمی از خرج خودم را در بیاورم من چیز هایی که یک فرد معمولی دارد را هم ندارم ولی این ها برای من مشکل نیست من حتی یک خانواده ی خوب هم ندارم که بتوانم دوستشان داشته باشم سراسر خانه ی ما برای من جهنمه چون هیچ کسی مرا نمی فهمدو موضوع دیگر این که نمی دانم به چی علاقه دارم تا در آن تحصیل کننم.شاید چیز هایی که نوشتم بیشتر شبیه درد و دل باشد تا سوال اما حداقل برایم مهم است که حرف هایم را به کسی گفته ام ممنون ولی لطفا کمکم کنید.
Friday, August 2, 2013
Estimated time of study:
موارد بیشتر برای شما

ناشناس

سلام ،من تا آخر سال سوم راهنمایی علاقه مند به درس بودم...

ناشناس ( تحصیلات : دبیرستان ، 15 ساله )

سلام ،من تا آخر سال سوم راهنمایی علاقه مند به درس بودم و جزء بهترین های کلاسمان بودم اما زمانی که وارد دبیرستان شدم افت شدید تحصیلی نسبت به سال های قبل پیدا کردم نمی دانم دلیلش دقیقا چیست عوامل زیادی در آن دخیل بودند مشکلاتم با خانواده ،تاثیراتی که از دوستانم دیدم یا شایدخودم من کاملا نسبت به زندگی بی انگیزه شدام حس می کنم هیچ کس مرا نمی فهمد و همچنین من هم جهان اطرافم را نمی فهمم خیلی چیز هایی که مردم به راحتی از آن می گذرند و برایشان عادی است برای من غیر عادی است حس می کنم کسی از اعماق وجودم فریاد می زند و طلب کمک می کند حالم اصلا خوب نیست من نمی توانم مثل هم سن و سال های خودم زندگی کنم وقتی که دوستانم براحتی دور هم جمع می شوند وصحبت می کنند من نمی توانم از بچگی مادرم به من سرکوفت می زد که بچه های مردم زرنگند ولی من نیستم من نمی دونم زرنگ بودن یعنی چه آیا به این معنی است که سر دیگران کلاه بگذاریم و حقشان را ضایع کنیم باور کنید وقتی کاری را انجام می دهم ذره ای حواسم به آن نیست اینقدر سوالات عجیب و پیچیده فلسفی به ذهنم می رسید که از ناتوانی به پاسخ به آن هاآن قدر ذهنم مشغولست که حتی یک فاصله زمانی مثلا وقتی از مدرسه به خانه می روم یادم نمی آیدچه چیزهایی دیده ام حس می کنم توی این دنیا نیستم اجسام اطرافم برایم عجیب است و همیشه فکر می کنم در حال بازی در یک فیلم هستم و دائم باید در مقابل دوربین بازی کنم باور نمی کنید ولی ارتباط من با بقیه آدم ها چند دقیقه بیشتر طول نمی کشد و بعد از آن نمی دانم باید چه بگویم اعتماد به نفسم را به طور کلی از دست داده ام و از سال اول دبیرستان به وجود همه چیز شک کرده ام حتی خدا دیگر دین برایم رنگ و بویی ندارد و نا امید شده ام من در این دنیا تنهام حتی یک نفر هم نیست که با او درد دل کنم نمی دانم چرا اینقدر انسان ها در تلاطم اند به تازگی همه چیز را زیر سوال می برم حتی فکر می کنم چه اشکالی دارد آدم معتاد باشد چه اشکالی دارد به خودش صدمه بزند این دنیا که خیلی بی رحمه و آخرش که چی انسان خودش رو اینقدر به زحمت بندازه که چی فلان رشته رو بخونه که چی تو المپیاد ها همین طور مقام بیاره که چی بشه می دونین از بچگی همیشه دلم می خواست یه کار بزرگ بکنم و نه این که یک انسان معمولی باشم بیام برم ولی حالا دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم چون همه چیز صرفا مثل یک تفریح میمونه و به هیچ دردی نمی خوره واسه چی بدوم دنبال یه لقمه نون من که آخرش میمیرم پس بگذارین از گشنگی بمیرم اون دنیا اگر آخرتی و خدایی هست (من بهش اعتقاد دارم ولی نمی دونم چرا هی شک می کنم)و اگه ما اومدیم واسه امتحان پس چرا تا زمانی که از دنیا نرفتیم کار بکنیم و زحمت بکشیم همین طور که اومدیم همین طور هم بریم .
من خیلی می ترسم از همه چیز از این که تنها هستم و حتی پدر و مادر خوبی ندارم مگه نه این که اونا باید به بچه هاشون کمک کنن تا مشکلاتشون حل بشه اما پدر و مادر من نه تنها کمکم نمی کنن بلکه مثل یک غریبه باهام رفتار می کنن من بارها کارهایی کردم که توجه شون رو جلب کنم ولی انگار نه انگارخیلی ساده از کنارش رد می شن برای من چیزی به نام خانواده وجود ندارد فکر نکنید از آن دختر هایی هستم که در رفاه بزرگ شده ام من برای فشار نیامدن به پدرم کار می کنم تا حداقل کمی از خرج خودم را در بیاورم من چیز هایی که یک فرد معمولی دارد را هم ندارم ولی این ها برای من مشکل نیست من حتی یک خانواده ی خوب هم ندارم که بتوانم دوستشان داشته باشم سراسر خانه ی ما برای من جهنمه چون هیچ کسی مرا نمی فهمدو موضوع دیگر این که نمی دانم به چی علاقه دارم تا در آن تحصیل کننم.شاید چیز هایی که نوشتم بیشتر شبیه درد و دل باشد تا سوال اما حداقل برایم مهم است که حرف هایم را به کسی گفته ام ممنون ولی لطفا کمکم کنید.


مشاور: سیدحبیب اله احمدی

باسلام. اتفاقاً تصمیم اینکه این صحبت ها را در این سایت، مطرح کنید یکی از سنجیده ترین و بهترین تصمیماتی بود که می توانستید اتخاذ کنید. چون شاید اگر همین صحبت ها را در بسیاری از موقعیت های دیگر مثل دوستان، خانواده و ... مطرح می کردید، صحبت هایتان مورد درک قرار نمی گرفت ولی برای یک روانشناس که با خصوصیات دوره های سنی و شرایط مختلف زندگی یک انسان، آشنا است، این صحبت ها کاملاً قابل درک است. صحبتم را با یک مثال شروع می کنم: فرض کنید که فردی از ابتدای عمر خود تا چندین سال اصلاً سرماخوردگی را تجربه نکرده است و حتی با هیچ فرد سرماخورده ای هم رو به رو نشده است. یک روز او از خواب بلند می شود و می بیند که هم سردرد دارد، هم آبریزش بینی دارد، هم احساس سرما می کند علی رغم اینکه پوست بدنش داغ تر از حد معمول است، هم احساس سستی و کرختی می کند و ... . به چنین فردی چه احساسی دست می دهد؟ مطمئناً خیلی وحشت می کند و در بهت و حیرت فرو می رود که چرا به یکباره به چندین درد لاعلاج عجیب و غریب گرفتار شده است؟ درحالیکه اگر این فرد به این موضوع پی ببرد که تمام این علائم به یک مسئله ی واحد مربوط می شوند و این مسئله ی واحد هم حالتی گذرا و طبیعی برای یک انسان است، خیلی راحت می تواند با سرماخوردگی خود کنار بیاید. شاید باور نکنید ولی در دوره ی نوجوانی هم بسیاری از نوجوانان، با حالتی که در این مثال به طور نمادین مطرح کردم، مواجه می شوند. آن ها پس از گذر از دوره ی کودکی که دوره ی نسبتاً آرام و خوشایندی است (علی رغم تمام فراز و نشیب ها و سختی های اقتصادی و ... که بر زندگی خیلی از افراد، حاکم است)، وارد دوره ی طوفانی نوجوانی می شوند. یکی از علل اینکه اکثر افراد بزرگسال، دوران کودکی خود را به عنوان یک دوره ی شیرین در نظر می گیرند، این است که در این دوره، درک کودک از دنیای پیرامون خود خیلی محدود است. یعنی کودک خیلی متوجه نارسایی ها و کاستی هایی که در محیط اطرافش و رفتار دیگران وجود دارد، نمی شود؛ خیلی متوجه بی عدالتی ها و زشتی هایی که در دنیا وجود دارد، نمی شود؛ ذهنش درگیر ابهامات و سوالاتی که در مورد این زندگی و این دنیا وجود دارد، نمی شود؛ و به طور خلاصه به قول معروف، از هفت دولت آزاد است. اما با ورود به دوره ی نوجوانی مخصوصاً در اواسط این دوره که شما الان در آن قرار دارید، به تدریج این شرایط آرام و شیرین تغییر می کند. این تغییر به سبب تغییرات روانشناختی است که در نظام فکری یک نوجوان ایجاد می شود. افراد در دوره ی نوجوانی برای اولین بار، نگاه ژرف نگری نسبت به دنیا، زندگی، اطرافیانشان و حتی خودشان، پیدا می کنند. در واقع این حالت مثل بیدار شدن از یک خواب است. دوره ی کودکی مثل یک خواب شیرین است و نوجوانی دقیقاً به منزله ی این می ماند که شما از این خواب بیدار شده اید و به یکباره می بینید که در این دنیای پیچیده و پر از سوال و ابهام، قرار دارید. تا قبل از این دوره، جهان بینی افراد، تقریباً همان جهان بینی والدینشان است اما از این دوره، نوجوان در جهان بینی خاصی که در سال های قبل، به نوعی به او تحمیل شده و انتخاب خودش نبوده، شک می کند و می خواهد که جهان بینی خاص خودش را بسازد. مطمئناً همانگونه که شما برای ساختن یک بنای نو باید بنای قبلی را از پی تا سقف، خراب کنید و سپس شروع کنید به ساختن بنای جدید، برای ساختن جهان بینی و هویت خاص خودتان هم ناخودآگاه، اول به تخریب هویت و جهان بینی قبلی که در دوران کودکی به شما تحمیل شده است می پردازید. شما الان دقیقاً بین دو مرحله ی خراب کردن و ساختن قرار دارید. شما الان با شک کردن به همه ی آموزه های قبلی، با به چالش کشیدن رفتار اطرافیانتان و به طور کلی با هزاران سوال در مورد خودتان، زندگی، دیگران، آینده و ... در واقع هویت و جهان بینی تحمیل شده در دوران کودکی را ویران کرده اید. الان دیگر وقت آن است که هویت و جهان بینی خاص خودتان را بسازید. البته بعد از اینکه هویت خودتان را خواهید ساخت به احتمال زیاد، بازهم بعضی از مولفه های هویت و جهان بینی قبلی، در آن موجود خواهد بود اما با این تفاوت که این بار خودتان آگاهانه این مولفه ها را انتخاب کرده اید. به طور خلاصه اولاً به این موضوع توجه داشته باشید که این حالت شما در حال حاضر، یک حالت طبیعی است که برای بسیاری از نوجوانان در این سنین اتفاق می افتد. حتی شاید جالب باشد که بدانید افرادی که با شدت بالا این حالت را تجربه می کنند، نسبت به سایرین، فرصت ارزشمندی یافته اند برای برداشتن یک گام بزرگ در جهت پرورش شخصیت و هویتی سالم و آراسته به کمال سلامت روانی درسنین بزرگسالی. متاسفانه کتاب خاصی که به زبان غیرتخصصی و ساده این مباحث را توضیح داده باشد سراغ ندارم. ولی اگر کتابی با عنوان هویت یا خصوصیات روانشناختی دوره ی نوجوانی یافتید که تالیف اساتید روانشناسی داخل یا خارج از کشور بود (البته کتاب غیرتخصصی)، توصیه می کنم که در این زمینه مطالعه ای هم داشته باشید.



Send Comment
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.