0
The current route :
سه حکايت قرآني داستان

سه حکايت قرآني

در اواخر دوره قاجاريه، مردم به طبقات گوناگوني از خان، ميرزا، بيگ، رعيت و ... تقسيم مي شدند. ممتازتر از همه طبقات، اعيان يا خان ها بودند، که معمولا از نظر ثروت و قدرت نيز، برتر از ديگران بودند. اينان، آداب...
مرد دوره گرد و شاگردش داستان

مرد دوره گرد و شاگردش

از روزگاران گذشته و از آن سالهاي دوري كه از يادها رفته است حكايت مي‌كنند كه مرد دوره گردي با شاگردش از اين شهر به آن شهر مي‌رفت و اجناسي را كه خريده بود مي‌فروخت و گذران زندگي مي‌كرد. او از مال دنيا فقط...
خاطرخواه داستان

خاطرخواه

-كلافه شدن نداره مادر. قبل از اينكه براي در مغازه رو واكني، برو توي پاشير انگور گذاشتم بردار و بخور تا يه كمي جيگرت حال بياد. - اي مادر. من مي‌گم خسته و كلافه هستم شما مي‌گين برو انگور بخور- اصلاً چطوره...
نترس، روي برگها برقص داستان

نترس، روي برگها برقص

(وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!) او هم زود مطلب را گرفت و گفت: خانوم قشنگ! وقتي اونقدر زنده هستي كه مي‌توني كسي رو بغل كني، اخم و تَخم نداره!
روزگار سگي داستان

روزگار سگي

بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه داشت دلم را اب كرد، چقدر دلم مي‌خواست هميشه مثل دخترتهراني‌ها تيپ و قيافه بزنم و راحت و بي‌دردسر و با جيب پر پول زندگي كنم، اما...
جبران روزهاي رفته داستان

جبران روزهاي رفته

غم يك دنيا روي قلبم سنگيني مي‌كند، چطور به ديگران بگويم كه در اين زندگي هيچ جايگاهي ندارم. فكر اينكه بقيه بفهمند كه همسرم ديگر مرا نمي‌خواهد آزارم مي دهد؛ اما چه كار كنم؛ نمي‌توان اين موضوع را از ديگران...
يک تسبيح از گل ياس داستان

يک تسبيح از گل ياس

خودش مي کرد. بوي نعنا بااو بود و خاطره اش با ما ،خاطره يي از پيرزني با صفا که به يک نگاه صفت نيکويش رابه رخ هربيننده يي مي کشيدند ؛ننه يک مادر بود . هر چند که هيچ گاه فرزندي به دنيا نياورده بود. پيرزن...
دستکش هاي سفيد داستان

دستکش هاي سفيد

چراغ هنوز قرمز بود. ماشين ها رو به رويم از عرض چهار راه مي گذشتند و در اين سوي همه منتظر نوبت خود بودند. به ميله سفيد و بلندي نگاه کردم که چراغ راهنمايي از آن آويزان بود. به دايره سرخ چراغ نگاه کردم و...
نامه داستان

نامه

درويش پول را از پيرزن افغاني گرفت و داخل کشکول انداخت. نگاه صمد به خادم جوان مسجد افتاد که با آن پر چند رنگ، مي زد روي شانه هاي درويش که از سر راه مردم کنار برود. درويش خود را جمع و جور کرد و رفت يک کُنجي...
آهسته بازار داستان

آهسته بازار

کسي از پشت سرش گفت: «پس پاس کنم؟»، مرد بي آنکه به او چيزي بگويد داخل شده بود و کارمند بانک را بي پاسخ گذاشته بود. کارمند به ناچار دستهايش را توي هوا ول کرد: «همين جوري» چند عابر تند تند مي گذشتند. کسي...