0
The current route :
وصايا داستان

وصايا

ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردي يکّه است. کيست که فخر عرب است و مظلوم جهاني؟! اين ها با هم نمي شود. نمي شود جمع شان کرد و گفت يکي از ابدال عرب! از پهلوانِ پهلوانان عرب... و حالا يکّه و تنها!...
مارهاي زير درخت سنجد داستان

مارهاي زير درخت سنجد

مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» او تقريباً هر روز اين گفته اش را تکرار مي کرد. در نتيجه، مار و درختهاي سنجد در ذهن من با همديگر تاب خورده و گره شده بودند. در دهکده مان، آن سوي رودخانه...
عاشق مثل مادر داستان

عاشق مثل مادر

طوري خيره نگاهم کرد که تکان خوردم. حس کردم انگار از گل آفتابگردان پرسيده ام؛ با خورشيد و آفتاب ميانه اي دارد يا نه.مادرگريه مي کرد نه! خنديد. خنده اش آخر عاشقي بود، من اگر عشقي هم ديده بودم عشق مادرم بود...
لحظه هاي نوراني داستان

لحظه هاي نوراني

خسته بود و عصبي به نظر مي رسيد. حوصله ي انجام هيچ کاري رانداشت. گرما کلافه اش کرده بود. احساس خفگي مي کرد. پرده ها را کنار زد. زمستان کم کم از راه مي رسيد؛ اما هوا،گرماي يک روز تابستاني را داشت. پنجره...
سقف همه ي ويلاها نيلي بود داستان

سقف همه ي ويلاها نيلي بود

هميشه که نبايد دليل داشته باشد؛ اما آن روز دليل داشت. اصلن آن مسافرت و آن مرخصي گرفتن، همه بهانه بود. پدرم آدم عجيبي است. شايد بهتر باشد بگويم پدرم آدم خوب عجيبي است. هميشه حواسش به همه چيز و همه کس هست....
داستان هاي کوتاه داستان

داستان هاي کوتاه

رودخانه در بستر خويش روان بود و دکتر حواسش به توري بود که در آب فرو مي رفت و ماهي ها با ديدن آن به دنبال راه فراري بودند که فکري لبخند برلب هايش نشاند و تور را کشيد و چشم به آن سوي رود دوخت و با ديدن کوههاي...
حالا وقتش رسيده داستان

حالا وقتش رسيده

همه چيز آماده بود که تنها باشد؛ بايد داستانش را تمام مي کرد و به چاپ مي رساند؛ بايد تمام مي شد. پايان داستان برايش مهم بود اگر آن پاياني که خودش فکر مي کرد، يعني همان واقعيت باشد، نه...نه کاغذش را پاره...
شترديدي،نديدي داستان

شترديدي،نديدي

ضرب‌المثل شترديدي،نديدي!را وقتي به كار مي‌برند كه بخواهند به كسي بگويند كه از اتفاق يا رازي كه باخبرشده،با ديگران سخن نگويد و اظهاربي‌اطلاعي كند تا دچار دردسر وگرفتاري نشود؛اما ماجرايي كه باعث به وجودآمدن...
كاش او را مي‌ديدم داستان

كاش او را مي‌ديدم

هنوز هم بعد از گذشت سال‌ها ازآن اتفاق عجيب،تمام صحنه‌هاي آن روز برايم تازه است.انگارهمين يك سال پيش برايم اتفاق افتاده است:دختري 14 ساله بودم.تازه پا به دوران عجيب و پر نشاط نوجواني گذاشته بودم. پرشور...
محتسب واقعي(1) داستان

محتسب واقعي(1)

مشاوراعظم براي چندمين بارگفت:«متوجه شديد چي گفتم قربان؟ اين خواجه احسان دارد براي ما خطرناك مي‌شود.» والي به پسربچه‌اي كه كنارش ايستاده بود اشاره كرد تا بادش بزند. بعد جرعه‌اي شربت خنك نوشيد وگفت: «از...