0
The current route :
قاليچه روضه داستان

قاليچه روضه

حيران رسيد مغازه بعد. در دکان پيرمردي نشسته بود و خوش داشت ره گذران سرا را خوب بپايد. مرد را قاليچه به دست که ديد، انگار که ماهي شکم سيري، طعمه تکراري ديده باشد، کمي تأمل کرد و باز، روي گرداند. چشم هاي...
هوا داستان

هوا

به به! چه حياط پر از تنفسي! چه قدر بهشت تو، درخت و بلبل دارد! چه قدر فواره هاي بلند! چه صدايي که ممزوج چه چه پرنده و قهقه مستانه قطره هاي آب و نفس نفس فرشتگان است!
چراغ را روشن کن داستان

چراغ را روشن کن

به من دروغ گفته بودند . به من گفته بودند تو رفته اي آسمان . و من هر شب تا صبح مي نشستم لب ايوان خانه و آن بالا را نگاه مي کردم . نبودي . ستاره ها که بيرون مي آمدند ، رد همه شان را مي گرفتم و با يکي شان...
غم وشادي داستان

غم وشادي

عکس رااز روي تاقچه برمي دارم.جلو چشمم باشه.توعکس،من کوچيکم.مامان خيلي جوان است.بابا هم همين طور. پيش توهستيم حضرت معصومه .ميخ هاي ريز سياه وبنفش را بيرون مي آوردم. عکس را مي خواهم بيرون بکشم. شيشه اش چسبيده...
امروزجشن تولد است داستان

امروزجشن تولد است

پايم را بلند مي کنم و مي نشينم روي کبوتر.بدنش نرم نرم است. مي گويم:«کجا مي خواهي بروي؟»کبوتر مي پرد واز روي زمين بلند مي شويم:«يک جاي خوب، فقط تو محکم بنشين.»محکم مي نشينم. دست هايم رامي گيرم به گردن کوچک...
زنگ ورزش هميشگي ست داستان

زنگ ورزش هميشگي ست

يک،دو،سه.....زنگ ورزش است. زنگ پرواز،زنگ پريدن به سوي شادابي،سلامتي و همه لحظه هاي خوب. يک،دو،سه. زنگ مدرسه مي خورد.اين زنگ چه زنگي است؟ حدس بزنيد؟ يک زنگ پراز هيجان. توپ ازحياط مدرسه پر مي زندومي رود...
مانند مرواريد داستان

مانند مرواريد

نرگس پيش ازپدرش آمدوگفت:«پدرجان چند روزاست دراين فکرم که چرا ما نبايد مثل پسرها بدون حجاب باشيم.ببين حسين چه راحت به کوچه مي رود.» پدردستي به سرنرگس کشيد وگفت:«گلم، سؤال تو مرا ياد داستاني انداخت.زني...
عجله نکن داستان

عجله نکن

اوه اوه،چه غذاهاي خوش مزه اي ! مامان جون چه سفره رنگي و قشنگي چيده.ازپلو خورش بگيرتا سبزي و.... کي دلش مي يادچشم روي اين همه غذا ببنده؟ امروزمامان مهمون دعوت کرده. ازمنم خواسته فعلاً به سفره دست نزنم تا...
نامه به کودکان فلسطيني داستان

نامه به کودکان فلسطيني

نويسنده:سعيد نشسته بود جلوي تلويزيون. تلويزيون داشت مادري را نشان مي داد که کودکي را روي دست هايش بلند کرده وگريه مي کرد.سعيد همان طورکه بچه را مي ديد،از مادرش پرسيد:«مامان،مامان،چرا مادرآن بچه داردگريه...
شکستن شاخ غول داستان

شکستن شاخ غول

غروب که مي شود،پرندگان به آشيانه باز مي گردند،گنجشک ها به خانه هايي که ديروز ساخته بودند، ماهي ها زير سنگ هايي که آنها را درخود پناه مي دهد، کبوترها و لک لک ها به برج هايي که از پيش داشتند،جوجه ها زير...