0
The current route :
معلم تازه داستان

معلم تازه

روزاول مهربود. چشم هاي دانش آموزان به راه بود.همه از درکلاس سرک مي کشيدند تا قيافه معلم تازه شان را ببينند.يکي مي گفت:«قد کوتاه است.» ديگري مي گفت:«قد بلند است.»يکي مي گفت:«سخت گيراست.»ديگري مي گفت:«راحت...
سال جديد-مدرسه نو داستان

سال جديد-مدرسه نو

روشنک فرياد زد:«من مدرسه قديمي نمي روم». مامان به آرامي گفت:«خوب اينکه دعوا ندارد.» روشنک کتابش را ازروي ميز برداشت و گفت:«مامان همه دوستانم مي خواهند بروند مدرسه غيرانتفاعي. حتي سارا هم مي رود آنجا.حتماً...
قصه گوي کوچک داستان

قصه گوي کوچک

مامان بزرگ هرشب برايم قصه مي گفت. اگرشبي برايم قصه نمي گفت،خوابم نمي برد، ولي ديگرقصه هاي مامان بزرگ تکراري شده بود.وسط قصه ها خوابش مي برد. بعضي وقت ها هم بقيه قصه يادش مي رفت. من قصه را بلد بودم و آن...
مدرسه داستان

مدرسه

عصرديدم سارها آسمان را سايه کرده اند . ازمامان پرسيد:«اين سارها ازکجا مي آيند؟» مامان گفت:«ازمدرسه.» گفتم:«مگرسارها مدرسه دارند؟»
حمام داستان

حمام

رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغي لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نكرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دريچه‌ي كوچكي نور داخل مي‌ريخت. حمام را كه نيمه تاريك ديد، گفت: ـ...
تاكسي داستان

تاكسي

مشتاقانه تاكسي‌ام را در انتهاي تاكسي‌هاي پشت سر هم ايستاده جلوي هتل پارك كردم. جاي خوبي بود. مطمئن بودم كه مي‌توانم چند تا مسافر سوار كنم و كرايه خوبي ازشان بگيرم. تا نوبتم شود در افكار خودم سرگرم بودم....
يك جاي امن داستان

يك جاي امن

سه روز بود آقاي نوري بعد از يك هفته مرخصي برگشته بود سركارش و از محمودآقا خبري نبود. آن روز، طاقت نياورد و قبل از اينكه برود درمانگاه سري به خانه محمودآقا زد. هيچ‌كس خانه نبود. زن همسايه از در آمد بيرون...
سياه و زشت رو ...يا سپيد داستان

سياه و زشت رو ...يا سپيد

حال جوان ،رو به وخامت نهاد!اهل خانه با اضطراب پرسيدند:«آه...چه شده چه بايد بكنيم!» پيرزن از كوه در كاسه اي گلين آب ريخت. هراسان سر جوان را دربغل گرفت و لبه ي كاسه را به دهانش گرفت.سينه ي استخواني جوان،...
ببخش مرا رفيق ! داستان

ببخش مرا رفيق !

شايد الان تنها فرصتي باشد که مي توانم بدون شرم در چشمان سياهت خيره بمانم و ازعمق وجود از تماشاي آن لذت ببرم . شايد الان تنها زماني باشد براي دست کشيدن لاي موهاي براقت که انگار مرکب روي آنها پاشيده اند...
نشانه ها داستان

نشانه ها

پيرمرد روزهاي پي در پي درحياط خانه اش روي صندلي گردان سفت و سخت مي نشست. به خودش قول داده بود تا وقتي خدا را نديده از جايش تکان نخورد. يک عصر دل انگيز بهاري در حالي که داشت روي صندلي گردانش جلو و عقب مي...