0
The current route :
مهمان داستان

مهمان

یک ساس همراه با دختران و پسران و نوه‌هایش در لابه‌لای رختخواب پادشاه زندگی می‌کرد. وقتی که پادشاه در رختخواب دراز می‌کشید و به خوابی سنگین فرو می‌رفت، ساس‌ها یکی‌یکی بیرون می‌آمدند، به سراغ او می‌رفتند...
دختری که با مار ازدواج کرد داستان

دختری که با مار ازدواج کرد

روزی بود، روزگاری بود. در گوشه‌ای از این دنیای بزرگ، زن و شوهری در دهکده‌ای کوچک زندگی می‌کردند. این زن و شوهر یک غصه داشتند. غصه آن‌ها این بود که بچه‌دار نمی‌شدند. آن‌ها هر روز دعا می‌کردند و از خدا
داستانهاي شکارچي پير داستان

داستانهاي شکارچي پير

هنوز هم پس از گذشت ساليان بسيار وقتي که غروب وهم‌انگيز کوهستانهاي «کرامپا» را مي‌بينم، هنوز هم زمانيکه ماسه‌هاي داغ بيابانهاي بيومکزيکو را زير پايم احساس مي‌کنم، هنوز هم زماني که خارهاي کاکتوس‌هاي غول...
غاز دانا داستان

غاز دانا

در میان جنگلی انبوه، درخت بسیار بلندی قرار داشت. روی شاخه‌های آن دسته‌ای از غازهای وحشی لانه ساخته بودند. درخت آن‌قدر بلند بود که غازها می‌توانستند روی آن دور از چشم شکارچی‌ها زندگی راحتی داشته باشند.
مرد و بز داستان

مرد و بز

در راه، سه مرد حقه‌باز که خیلی گرسنه بودند، او را دیدند. وقتی چشم آن‌ها به بز چاقی که روی شانه‌های مرد بود افتاد، نقشه‌ای کشیدند تا آن بز را به دست بیاورند و شکم گرسنه خودشان را سیر کنند. برای همین، یکی...
شغال آبی داستان

شغال آبی

یک روز، شغالی بسیار گرسنه که دنبال غذا می‌گشت، به شهری رسید. لحظه‌ای ایستاد و به اطراف نگاه کرد. او می‌دانست وارد شدن به شهر برایش خیلی خطرناک است. اما چاره‌ی دیگری نداشت. شغال داشت فکر می‌کرد که ناگهان...
چهار دوست داستان

چهار دوست

موش، کلاغ، لاک‌پشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی می‌کردند. آن‌ها با آن‌که سال‌ها کنار هم بودند، هیچ‌وقت با یک‌دیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.
داوریِ گربه داستان

داوریِ گربه

کبکی مهربان زیر درختی بلند زندگی می‌کرد. روزی برای پیدا کردن غذا از لانه خود بیرون رفت. آن‌قدر رفت و رفت تا به یک مزرعه ذرت رسید. ذرت‌ها رسیده بودند. او که ذرت را خیلی دوست داشت در آن‌جا ماند. در این مدت...
مرد نمک‌نشناس داستان

مرد نمک‌نشناس

در روزگاران قدیم، مرد فقیری در روستایی زندگی می‌کرد. او بیکار بود و نمی‌توانست خود و خانواده‌اش را سیر کند. روزی تصمیم گرفت برای پیدا کردن کار از دهکده بیرون برود. به همین خاطر، صبح زود وقتی که هنوز زن...
راسوی وفادار داستان

راسوی وفادار

روزی، روزگاری در روستایی دورافتاده، کشاورزی با همسر و پسر کوچکش زندگی می‌کرد. یک روز هنگام غروب، وقتی کشاورز از سر کار به خانه بر می‌گشت، راسوی هندی کوچکی را دید. آن را گرفت و با خود به خانه آورد و به...