0
The current route :
داستان پنج نخود داستان

داستان پنج نخود

روزی روزگاری پنج نخود با هم زندگی می‌کردند که هر پنج تای آنها توی یک غلاف بودند. نخودها روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شدند و بیشتر می‌فهمیدند. آنها اول خیال می‌کردند که همه‌ی عالم سبز است. خوب آنها به جز خودشان...
کودک مرده داستان

کودک مرده

در یک شهر بزرگ افراد خانه‌ای پسر چهار ساله‌شان را از دست داده بودند و برای آن پسر بچه گریه می‌کردند. شب شده بود، اما هنوز پیکر بی‌جان پسربچه در آغوش مادرش بود و او دلش نمی‌آمد که از بچه جدا بشود. او نمی‌خواست...
خانواده‌ی شاد داستان

خانواده‌ی شاد

در کشور دانمارک درختی وجود دارد که برگ‌های خیلی بزرگی دارد. اسم این درخت، بابا آدم است. آن‌قدر برگ‌های این درخت بزرگ است که حتی می‌توانیم موقعی که باران می‌بارد از آنها به جای چتر استفاده کنیم.
پیرمرد دانا داستان

پیرمرد دانا

قصه‌ها هم مثل آدم‌ها هستند. هرچه بیشتر از عمرشان می‌گذرد قشنگ‌تر می‌شوند. این از خوبی‌های قصه‌هاست.
کفش قرمزی داستان

کفش قرمزی

در روزگاران قدیم دختربچه‌ی زیبایی به نام کارن بود که هیچ وقت کفش‌های درست و حسابی نداشت که بپوشد. او تابستان‌ها مجبور بود پابرهنه باشد و زمستان‌ها هم کفش‌های کهنه و پاره به پا می‌کرد که از سوراخ‌هایش برف...
جوجه اردک زشت داستان

جوجه اردک زشت

روزی، روزگاری روستای زیبایی بود که در آنجا وقتی فصل تابستان می‌شد گیاهان، سرسبز بودند و درختان میوه‌های فراوانی می‌دادند. در آن روستا مردابی بود و آن مرداب در زیر یک درخت بزرگ قرار داشت. کنار این مرداب...
حرف‌های کودکانه داستان

حرف‌های کودکانه

در روزگاران گذشته و در یک شهر بزرگ یک روز مردی تاجر، در خانه‌ی بزرگ و زیبایش جشن تولد دخترش را برگزار می‌کرد. این تاجر مرد پولدار و تحصیل کرده‌ای بود که پدرش به سختی و با خرید و فروش گاو و گوسفند و اسب...
هانس شیرین عقل داستان

هانس شیرین عقل

روزی روزگاری در یک روستای زیبا یک خانه‌ی خیلی بزرگ بود که متعلق به یک ارباب بود. این ارباب سه پسر داشت که دو نفر از آنها خیلی باهوش بودند.
همسایگان داستان

همسایگان

در سالیان دور و در یک مرداب، مرغابی‌های زیادی زندگی می‌کردند آنها بسیار پر سر و صدا بودند و بیشتر مواقع بدون این که اتفاقی بیفتد سر و صدا می‌کردند. هیچ کس نمی‌دانست آنها چه کار می‌کنند، چون گاهی خوشحال...
حلزون و بته‌ی گل داستان

حلزون و بته‌ی گل

در یک کشور دور باغی بود که دور تا دورش با درختان فندق محصور شده بود. توی این باغ یک بته گل بسیار قشنگ بود که زیرش یک حلزون زندگی می‌کرد. این حلزون خیلی به خودش مغرور بود. او همیشه گل را سرزنش می‌کرد و...