The current route :
آیت الکرسـی در خوشنویسـی
نفوذ با حربه دلسوزی برای مردم
محمود فرشچیان: از اصفهان تا جاودانگی؛ روایت زندگی، هنر و میراث ماندگار استاد نگارگری ایران
عبدالحق شیرازی معروف به امانت خان طغرانویس و خوشنویس سده یازدهم هجری
سفر به تاریکی: دوازده گام سقوط با لقمهی حرام
سفیدی و شفافیت پوست با گلیسیرین
میرزا اسدالله شیرازی خوشنویس و نستعلیقنویس زبردست دوره قاجار
محمود ابن اسحاق شهابی خوشنویس و نستعلیقنویس مهم هرات
پوستر مصباح الهدی به خط ثلث و شکسته
پوستر یا علی بن حسین به خط شکسته
متن کامل زیارتنامه امام رضا علیه السلام + صوت و ترجمه
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
نحوه خواندن نماز والدین
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
نحوه خواندن نماز امام رضا(ع) برای طلب حاجت
حافظ و یک غزل ناب پزشکی
متن کامل سوره واقعه با خط درشت + صوت و ترجمه
روش و آداب ختم سوره واقعه + متن و صوت

تخته پاک کنی که یخ کرد!
همه چیز از اون روزی شروع شد که گچ قرمز رفت بیرون و کولرو روشن کرد. بقیه گچ ها خوشحالی کردن، جیغ کشیدن، دست زدن و جلوی باد کولر بالا و پایین پریدن؛ اما یه نفر اصلا خوشحال نبود یکی که تا اون روز کسی نمیدونست...

آدمهای آبرودار (قسمت دوم)
ما آدمهای آبروداری هستیم. وقتی بچه مهمانمان که نادر نام داشت با دستهی هاون خودمان زد تو سر پدر و پدرم برای اینکه آبرویش نرود حتی آخ نگفت و آبروداری کرد. دیگر فکر میکردیم که آقا نادر خسته شده و دست...

خونه نیست...
وقت اداری رو به پایان بود. خسته بودم و میخواستم زودتر کارهای نیمهکاره را تمام کنم و به منزل بروم. آخرین شماره را گرفتم. اقساط وامش عقب افتاده بود و هنوز برای پرداختش به بانک مراجعه نکرده بود.

سنگ و ماهی کوچولو
ماهی کوچولو به سنگ بزرگ گفت: «مادربزرگ میگوید: از مادربزرگش شنیده که تو سالهاست توی این رودخانهای، با دیدن این همه ماهی دلت نخواسته مثل ماهیها شنا کنی؟»

چادر نگهبان
سرم زیر آفتاب داغ گُر گرفته بود. داشتم از گرما پس می افتادم. سُست و بیحال بودم. زیر آفتاب تیز، نمی توانستم به راحتی اطرافم را ببینم. از لای پلک های نیمه باز نگاه انداختم به علی اصغر و احمد. سرهای تراشیده...

استاد
کتاب پیش روی سید حسین باز بود اما نگاه او خط اول کتاب مانده بود . ساعتی می شد که سید حسین در فکر بود، نمی دانست باور کند آنچه را که امروز دیده و شنیده بود.با خود گفت: چرا تا امروز متوجه حضور آن مرد جوان...

بوی آبگوشت سرظهری
آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشنترین خاطره ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره ی معرکه در ذهنم جان گرفت. یک خانه ی کوچک و یک کوچه ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه ی...

غربت ....
هنوز از هم دلخور بودند. دلخوری شان اجازه نمیداد که نزدیک هم بنشینند. محبوبه یک طرف اتوبوس برای خودش صندلی پیدا کرده بود و رویا یک طرف دیگر. رویا نگاهی بهم کرد: «میروی؟ زود برگرد.»... قدم که روی پیادهرو...

وحشت درساحل نیل
همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبختترین بچهی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش میماند. نه نشانهای، نه علامتی. بقیهی مطالب را از همان صفحه ادامه میداد...

مرا هم دعوت کرده ای؟
همیشه همینطوری سبُک سفر می کند. کیف دستی را روی زمین می گذارم و می گویم: «ننه جان، حالا واجبه؟ دیر میشه، اتوبوس میره ها!» می ایستد، و می گوید: «آره عزیز دلم، واجبه.» و بعد لنگان لنگان راه...