The current route :
تشییع سید حسن نصرالله: از خاکسپاری موقت تا مراسم رسمی
خوشنویسی در معماری
لا فتی الا علی در خوشنویسی
دغدغه ها و توصیه ها ی رهبر معظم انقلاب در حوزه هوش مصنوعی
معرفی هتل های نزدیک حرم امام رضا (ع)
تاثیر بازدارندگی نماز در انجام گناه
نگاهی به امکانات هتل عباسی اصفهان
چگونه به نماز عشق بورزیم؟
امتیازات تشیع نسبت به سایر مذاهب چیست؟
مقاصد پرطرفدار برای سفرهای نوروزی
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
پیش شماره شهر های استان تهران
تاریخ تولد امام زمان(عج)
آیا استحمام در زمان آبله مرغان خطرناک است؟
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
احکام روزه قضا آیت الله خامنه ای
پیش شماره شهر های استان گیلان
زنگ اشغال برای برخی تماس گیرندگان
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن

تخته پاک کنی که یخ کرد!
همه چیز از اون روزی شروع شد که گچ قرمز رفت بیرون و کولرو روشن کرد. بقیه گچ ها خوشحالی کردن، جیغ کشیدن، دست زدن و جلوی باد کولر بالا و پایین پریدن؛ اما یه نفر اصلا خوشحال نبود یکی که تا اون روز کسی نمیدونست...

آدمهای آبرودار (قسمت دوم)
ما آدمهای آبروداری هستیم. وقتی بچه مهمانمان که نادر نام داشت با دستهی هاون خودمان زد تو سر پدر و پدرم برای اینکه آبرویش نرود حتی آخ نگفت و آبروداری کرد. دیگر فکر میکردیم که آقا نادر خسته شده و دست...

خونه نیست...
وقت اداری رو به پایان بود. خسته بودم و میخواستم زودتر کارهای نیمهکاره را تمام کنم و به منزل بروم. آخرین شماره را گرفتم. اقساط وامش عقب افتاده بود و هنوز برای پرداختش به بانک مراجعه نکرده بود.

سنگ و ماهی کوچولو
ماهی کوچولو به سنگ بزرگ گفت: «مادربزرگ میگوید: از مادربزرگش شنیده که تو سالهاست توی این رودخانهای، با دیدن این همه ماهی دلت نخواسته مثل ماهیها شنا کنی؟»

چادر نگهبان
سرم زیر آفتاب داغ گُر گرفته بود. داشتم از گرما پس می افتادم. سُست و بیحال بودم. زیر آفتاب تیز، نمی توانستم به راحتی اطرافم را ببینم. از لای پلک های نیمه باز نگاه انداختم به علی اصغر و احمد. سرهای تراشیده...

استاد
کتاب پیش روی سید حسین باز بود اما نگاه او خط اول کتاب مانده بود . ساعتی می شد که سید حسین در فکر بود، نمی دانست باور کند آنچه را که امروز دیده و شنیده بود.با خود گفت: چرا تا امروز متوجه حضور آن مرد جوان...

بوی آبگوشت سرظهری
آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشنترین خاطره ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره ی معرکه در ذهنم جان گرفت. یک خانه ی کوچک و یک کوچه ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه ی...

غربت ....
هنوز از هم دلخور بودند. دلخوری شان اجازه نمیداد که نزدیک هم بنشینند. محبوبه یک طرف اتوبوس برای خودش صندلی پیدا کرده بود و رویا یک طرف دیگر. رویا نگاهی بهم کرد: «میروی؟ زود برگرد.»... قدم که روی پیادهرو...

وحشت درساحل نیل
همان احساس به سراغش آمد. احساس کرد خوشبختترین بچهی روی زمین است. زیپ کیفش را کشید و کتابش را بیرون آورد. به طرز اعجاب آوری یادش میماند. نه نشانهای، نه علامتی. بقیهی مطالب را از همان صفحه ادامه میداد...

مرا هم دعوت کرده ای؟
همیشه همینطوری سبُک سفر می کند. کیف دستی را روی زمین می گذارم و می گویم: «ننه جان، حالا واجبه؟ دیر میشه، اتوبوس میره ها!» می ایستد، و می گوید: «آره عزیز دلم، واجبه.» و بعد لنگان لنگان راه...