0
The current route :
کتابخانه شخصی عمومی ادبیات دفاع مقدس

کتابخانه شخصی عمومی

- «آخه آموزش، در مرحله ی اوّله و ما هنوز در پله ی اوّلیم، هنوز به تربیت نرسیده ایم، اداره ی آموزش و پرورش باید روز به روز توأم با پیشرفت باشد. این اداره که مثل اداره ی دارایی یا بانک نیست! وزارت خانه ای...
دانشگاه تمام عیار ادبیات دفاع مقدس

دانشگاه تمام عیار

- «ببین مادر! قبول دارم خطرناکه، می دونم منطقه نا امنه امّا بالاخره چی!! باید کسانی بروند تا آنجا را از وجود اشرار و خلافکارها پاک کنند یا نه؟ اگر قرار باشد کسی نرود، پس مردم آنجا چطوری با حقایق آشنا بشوند...
مطالعه در صف نانوایی و اتوبوس ادبیات دفاع مقدس

مطالعه در صف نانوایی و اتوبوس

اوایل سال 58 یک روز در روستای «ندام غربی» در منزل مشغول کار بودم که صدای ماشین به گوش رسید. آن زمان، جاده کم بود و خودروها به ندرت در روستاها رفت و آمد می کردند. با کنجکاوی از منزل بیرون آمدم. دیدم بهمن...
همت درس خواندن ادبیات دفاع مقدس

همت درس خواندن

سه سال بود مرتب می رفت جبهه. هر وقت هم که می آمد مرخصی، تمام وقت در پایگاه های بسیج بود. نگران استعدادش بودم. می ترسیدم سنش که برود بالا دیگر نتواند درس بخواند!
مبتکر روش یادگیری ادبیات دفاع مقدس

مبتکر روش یادگیری

جمیل با همه گرفتاری هایی که داشت، دست از مطالعه نمی کشید و تشنه ی دانستن بود. مخصوصاً علاقه ی عجیبی به کتاب های تاریخی و ادبی داشت و هر جا که کتاب خوبی می دید، آن را مطالعه می کرد. از این و آن کتاب می...
فکر درس ادبیات دفاع مقدس

فکر درس

«حاج حبیب الله» که انتظار چنین حرفی را از «حاج ابراهیم» نداشت، لبخند ملیحی زد و گفت: «کجا تشریف می برید؟ ما تازه به شما عادت کردیم، به همین زودی ما را ترک می کنید. نکنه از ما خسته شدید؟»
یک فولکس کتاب ادبیات دفاع مقدس

یک فولکس کتاب

در آن ایام، او دانشجو بود یا نه، در آستانه ی ورود به دانشگاه بود، دقیقاً یادم نیست، زیرا من دوران کودکی را سپری می کردم، نیمه شب از خواب برخاستم متوجه چراغی در پشت بام خانه شدم که روشن است. به آنجا که...
فکر درس ادبیات دفاع مقدس

فکر درس

«حاج حبیب الله» که انتظار چنین حرفی را از «حاج ابراهیم» نداشت، لبخند ملیحی زد و گفت: «کجا تشریف می برید؟ ما تازه به شما عادت کردیم، به همین زودی ما را ترک می کنید. نکنه از ما خسته شدید؟»
عضو ویژه ی کتابخانه ادبیات دفاع مقدس

عضو ویژه ی کتابخانه

یک روزی توی چادر نشسته بودم، بدجوری دلم برای «مرتضی» تنگ شده بود. نگاهم به کتابهای «مرتضی» که توی جعبه چیده شده بود افتاد. یاد روزی افتادم که «مرتضی» از مرخّصی بر می گشت. ساک پر از کتابش را درون چادر آورد...
دوره‌ی کتابخوانی ادبیات دفاع مقدس

دوره‌ی کتابخوانی

موقعی که منصور در ورامین درس می خواند، پسر بزرگم ناصر، خانه ای پشت راه آهن برایش اجاره کرده بود و خودش نان و برنج و روغن برایش می برد. منصور نیز آنجا می ماند و درس می خواند و هفته ای یک بار به خانه می...