The current route :

خواستن، توانستن است
منصور، نه ساله بود که پدرمان را از دست دادیم. من شانزده سال داشتم و تقریباً سرپرست او به حساب می آمدم. سالی که منصور می بایست به دبیرستان برود، مادرم مقداری پول به من داد و گفت: برو تهران برای منصور کتاب...

حنابندان
برادر احمد متوسلیان از دست یکی از نیروها شدیداً عصبانی شده بود در حالی که زیر لب می غرید، سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند. من و غلامرضا هم نشستیم کنارش، غلامرضا سرش را دَم گوشم آورد و...

چی به خدا گفتی؟
مجروح شده بودم و در منزل استراحت می کردم. هر روز به دیدنم می آمد و خستگی بستر را از تنم خارج می کرد. یک روز به مادرم گفت: «خاله! محمد علی که با این وضعیت معاف می شه. منم معاف می شم؟»

موتور هوندای هزار
اولین بار که می خواست به جبهه برود، باید مصاحبه ای با او می کردند تا پای بندی او را به اسلام بفهمند از او پرسیده بودند: «انگیزه ی شما برای رفتن به جبهه چیه؟»

صدای خمپاره ی شصت
سال شصت و شش به مائوت رفتیم. مقرمان در گردانی بود. گردان داشت جا به جا می شد. به علّت صعب العبور بودن منطقه، به هر گردانی تعدادی قاطر می دادند.

شوخی با فرمانده
گردان ما در حال استراحت بود. شنیدیم که عملیّات در پیش است. من رفتم سپاه و به آقارضا که عضو رسمی سپاه بود، گفتم: «می گن عملیّات در پیشه، نمی دونیم چه کار کنیم؟ چطوری بریم؟»

آبگوشت به یاد ماندنی
دو گروهان از نیروهای گردان ما در خط بودند و یک گروهان در حال استراحت. سه روز به شهات آقا رضا مانده بود. آقای شعبانی از خط برگشته بود، تا شبی استراحت کند. ضمن این که سرماخوردگی شدیدی هم داشت.

سیگار کشیدن ممنوع
صدای صلوات سالن را پر کرد. ماهیچه هایش را منقبض کرد و قیافه ی پهلوان ها را به خود گرفت. بعد هم نشست روی زمین و گفت: «طناب رو محکم ببند.»

فرمانده ی مقرراتی
بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است. اعلام می کند: «من یک ساعت از دست یکی از فرماندهان عراقی باز کردم، خیلی ساعت عجیبیه!»

چهره دیپلماتیک
توی منطقه، دید بچه ها در سنگرهای تاریک شب ها را سپری می کنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگه هایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.