The current route :

مقابله با شن های روان
حمیدیّه هنوز شلوغ بود. انبوهی از مردم سرگردان، در مدخل این شهر کوچک منتظر وسیله ای بودند تا خود را به اهواز برسانند. هنوز جاده ی حمیدیه- اهواز در بُرد آتش توپخانه ی دشمن قرار داشت و به همین دلیل، غیر از...

شیفته ی خدمت
ما از ساعت 9 شب شروع کردیم. فکر می کنم تا نیمه های شب سرگرم ساختن سنگر اجتماعی بودیم. همه واقعاً خسته و کوفته شده بودیم و می خواستیم هر طوری شده، کار را تعطیل کنیم. علی یزدانی گفت: « یک جوری به حاج یونس

آبیاری با یک دست
ویژگی دیگر حاج رضا، این بود که در بحث و درس، مبارزه و رزم و تلاش و فعالیت، هیچ گاه خمود و خسته نبود و آن چنان پر توان و پر امید نشان می داد و عمل می کرد که گویی خستگی برای او معنا ندارد. استراحت و خوراک...

بدهکار مردم
کارها شیفتی عوض می شد و راننده ها به نوبت برای استراحت و خواب به پشت خط می آمدند. محمد همه ی اینها را راهی می کرد؛ اما خودش حاضر به بازگشت نمی شد و شبانه روز با بچه ها کار می کرد. یک بار خودش می گفت چهار

حرف از استراحت نزنید
در منطقه والفجر8، اگر اشتباه نکنم ساعت 3 یا 4 بعدازظهر بود. من در حال انجام امور تدارکاتی بودم. برای چند دقیقه استراحت کنار نخلی نشستم و در حال خود فرو رفتم. مدت کوتاهی گذشت ناگاه چشمم به برادر حسن شوکت...

بی وقفه در تلاش
موشک هایشان را می زدند به ناوچه ها، بلافاصله برمی گشتند. هنوز به پایگاه نرسیده، از همان بالای آسمان درخواست می کردند هواپیمای بعدی را آماده کنید. یعنی به موشک موریک مجهز کنید.

دیدی خسته نیستم؟
روزی از کردستان به طرف مرز عراق حرکت می کردیم. در حالی که یک بسیجی زخمی را روی دوش خود گذاشته بود، پا به پای بقیه راه می رفت. اسلحه و کوله پشتی بسیجی را به من داد و گفت:

با لباس بنّایی در محضر!
وقتی شهردار شد، اوضاع شهر خیلی به هم ریخته بود. جنگزده ها از همه ی شهرهای اطراف به ماهشهر آمده بودند. با این حال، محمد ابراهیم از خدمات رفاهی برای آنها کم نمی گذاشت. خیابانی ده سال پیش ساخته شده بود، اما...

با پای گچ گرفته
از بیکاری بدش می آمد و می گفت: « خدا افراد تن پرور و بی کار را دوست ندارد. کار، جوهر انسان است. بی کاری فقر به وجود می آورد. از دری که فقر می آید از در دیگر ایمان بیرون می رود. انسان باید میانه رو باشد،...

برای تحقق ارتش بیست میلیونی
یک روز به خانه ی آنها رفتم. مشغول کار بود. لایه ای از گرد و چوب بر روی مژه هایش نشسته بود. گفتم: « یوسف! نکند به تازگی شغل نجاری را برگزیده ای که اینقدر خاک ارّه بر روی صورتت نشسته؟!»