0
The current route :
خون چشم راه کوفه و شام

خون چشم

بگذار ، خون چشم تو ، به اشک خود بشویم که مگر شود میسر ، نگهی کنی به سویم بگذار ، تا توقف بکنند نیزه‌داران که دمی بیاد طاها ، گل روی تو ببویم بگذار ، تا ببوسم ز رخت به‌جای زهرا
جهان تنگست راه کوفه و شام

جهان تنگست

برادر بی تو در چشمم جهان تنگست می‌نالم فلک را بی سبب با من سر جنگست می‌نالم بصید آشیان گم کرده مرغ بی پر و بالی زهر سو دامن قومی پر از سنگست می‌نالم نه زنجیر جفا در گردنم تنگ است از آن گویم
پشت سر نیزه‌ات راه کوفه و شام

پشت سر نیزه‌ات

پشت سر نیزه‌ات سینه زنان می‌دوم با غل و زنجیرهام ، ناله‌کنان می‌دوم پیر شدم از غمت لیلی افسانه‌ها خوب اگر بنگری قد کمان می‌دوم زلف پریشان تو پرچم این قافله
بی گل رویت راه کوفه و شام

بی گل رویت

بی گل رویت پدر از زندگی دل برگرفتم دست شستم از دو عالم چون تو را دربر گرفتم یاد داری قتلگه نشناختم جسم شریفت خم شدم بابا نشانت را ز انگشتر گرفتم هر چه کردم جستجو انگشت انگشتر ندیدم
به سوی شام و کوفه‌ام راه کوفه و شام

به سوی شام و کوفه‌ام

به سوی شام و کوفه‌ام، چه دل شکسته می‌برند ببین که زینب تو را ، غریب و خسته می‌برند همان وجود نازنین ، خدای صبر در زمین تمام رکن قامتش ، ز هم گسسته می‌برند زیارت تو آمدم ، سرت نبود یا حسین
بشنو از نی راه کوفه و شام

بشنو از نی

بشنو از نی چون حکایت می‌کند کوفه را امشب روایت می‌کند کوفه یعنی شهر نیرنگ و ریا رأس شاه دین به روی نیزه‌ها کوفه یعنی سرزمین فتنه‌ها مرکز زخم زبان و طعنه‌ها
آیینه زاده‌ام راه کوفه و شام

آیینه زاده‌ام

آیینه زاده‌ام که اسیر سلاسلم هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم ما را زدند مثل اسیران خارجی دارم هزار راز نگفته در این دلم چشم همه به سمت زنان یا به نیزه‌هاست غمگین‌ترین سواره مجروح محملم آتش گرفت گوشه عمامه‌ام...
آهم ز صحن سینه راه کوفه و شام

آهم ز صحن سینه

آهم ز صحن سینه اگر پرکشیده است اشکم به شوق دیدن رویت دویده است بغضی گرفته سخت ره حنجر مرا پیش سر بریده صدایم بریده است مانند پیکرت که طپیده به خاک و خون این دل میان داغ و غم و خون طپیده است
آن همه رخسار روی نیزه‌ها راه کوفه و شام

آن همه رخسار روی نیزه‌ها

یک فروغ و آن همه رخسار، روی نیزه‌ها شد تماشایی خدا ، انگار روی نیزه‌ها! می‌طپد پیش نگاه مرده‌ی نا مردمان عشق صد آیینه در تکرار روی نیزه‌ها! آسمان! من آن همه خورشید در خون خفته را
آفتاب می‌ماند راه کوفه و شام

آفتاب می‌ماند

غروب می‌رود و آفتاب می‌ماند و همچنان به دلم اضطراب می‌ماند چه دیر سرزدی ای ماه من . . . نگفتی که چه چشم‌ها که به شوقت ز خواب می‌ماند تنور وضع سرت را به هم زده اما