زن پهلوان
منشي با تلفن حرف مي زد. چند لحظه جلو ميزش ايستادم. پري ناز خودش را به پايم چسبانده بود. ناخن مي جويد. كلاه كاپشنش را از سرش برداشتم و دستش را...
Saturday, July 2, 2011
بوي گرم گرمك
درست وسط تابستان بود. بوي گرمك و طالبي آفتاب خورده دماغ را مي سوزاند. نشسته بود روي لبه هُرم گرفته ي دكان فالوده فروشي. نگاهش تا انتهاي سراب...
Saturday, July 2, 2011
زنده ماندن
من شگفت زده هستم. از روزي كه فهميده ام عمرم رو به پايان است تا امروز، زندگي لذتي دو چندان برايم داشته است. ثانيه ثانيه اش براي من سال ها مي گذرد؛...
Saturday, July 2, 2011
ماه بانو
ماجرا ساده بود. مثل يك گزارش. دختر ماهتاب روي آباديي دور در شبي طوفاني گم شد و ديگر پيدا نشد؛ اما بعدها براي گم شدن ماه بانو خيلي چيزها گفتند. آبادي...
Saturday, July 2, 2011
دل بي غم
سرش به شدت درد مي كرد و چشمانش سياهي مي رفت. چند ماهي مي شد كه بي حوصله و افسرده شده بود. ديگر حوصله امورات كشور را نداشت و آرزو مي كرد كه اي...
Saturday, July 2, 2011
انتقام مقتول
ساعت پنج بعداز ظهر بود که بيلي خنگه، تلفن کرد و مثل کسي که دارد نوشته اي را مي خواند، گفت: محموله رو بار زدند و بردندش ... فرانکل؟ منظورم رو...
Saturday, July 2, 2011
فردا اتفاق بدي مي افتد
دوشيزه سيدلي سرگرمي اش تدريس بود. زن ريز نقشي بود و براي نوشتن روي بالاترين نقطه تخته سياه بايد روي نوک پايش بلند مي شد؛ حالا هم داشت همين کار...
Thursday, June 23, 2011
پنج داستان
و بعد رفت... . رفت؟ بره به درک! کي گفته اون قهرمان داستان منه؟ اجازه بدين جاش دوباره«ايلنا پاولوويچ» براتون بنويسم. اون در سال 1893 در قسطنطنيه...
Thursday, June 23, 2011
آخر نمايش
سال 2081 بود و آدم ها بالاخره با هم برابر شده بودند. نه فقط مقابل خدا و قانون، در همه امور برابر شده بودند. کسي باهوش تر از آن يکي نبود.زيبا...
Thursday, June 23, 2011
درد سر
پيش هر دکتري رفتم فايده اي نداشت. گفتند از آلودگي هواست، آلودگي صوتي، امواج ماکروفر، ماهواره ها و موبايل. پروفسري هم که ديگر خيلي دکتر بود، مرا...
Thursday, June 23, 2011
انگار بچه اي آن جا خوابيده باشد
امروز دفنش کرديم. تو هنوز به خاطر آن شب او را نبخشيده اي. مي دانم. 20 سال به من گفتي که او را نمي بخشي. وقتي به من زنگ زدند لزومي نداشت با تو...
Thursday, June 23, 2011
در حال کودکي
سال ها قبل هنگامي روزي از در خانه بيرون زدم و بي هدف رفتيم تا وقتي که گروهي کودک هم سن و سال خود را ديدم که به جايي مي رفتند. تا آن روز جمعي...
Thursday, June 23, 2011
از آشنا براي آشنا
عملکرد رژيم ستمشاهي با مبارزان سياسي و مخالفين خود چنان وحشيانه و دور از باور است که از هر زبان که شنيده مي شود، نامکرر است. در اين داستان واره،...
Tuesday, June 21, 2011
شغال ها
«شغال ها»روايت داستاني كوتاهي است كه به ماجراي به اسارت گرفته شدن وزيرنفت دولت جمهوري اسلامي ايران در سال 1359،شهيد محمد جواد تندگويان، مي پردازد. احمد...
Monday, June 20, 2011
آيا تفنگ بدستان با قلم بدستان برابرند؟
در گفت و گو با يکي از شخصيت هاي عرب از او پرسيدم به رغم تلاش هاي دامنه دار محافل استکبار جهاني و صهيونيسم بين الملل براي نابودي هويت و آرمان...
Monday, June 20, 2011
قصه هاي عاميانه ي ايران
قصه، يك زندگي گره خوره است كه هر كس در آن خودش را مي جويد. شايد هر كس آنچه را در زندگي جالب مي يابد در قصه هم به دنبال همان مي رود. يكي زندگي...
Sunday, June 19, 2011
روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(2)
گفتيم که رئيس علي خود را عقب نخلي پنهان کرد و به فکر اندر شد. گاهي تصميم مي گرفت که خود را يکه و تنها به قلب قشون دشمن زند و تا آخرين رمق جنگ...
Tuesday, June 14, 2011
روايت داستاني شهادت سردار شهيد دلوار(1)
آن چه مي خوانيد در برگيرنده فصل جانسوز شهادت رئيس علي دلواري به روايت شادروان محمد حسين رکن زاده آدميت، برگرفته از کتاب «دليران تنگستاني» است....
Tuesday, June 14, 2011
چتري چنين ميانه ميدانم آرزوست
چندي پيش گاردين فهرستي از داستان هاي چتري تاريخ ادبيات را معرفي کرد. داستان هايي از نويسنده هاي تاريخ ادبيات که در آنها چتر به عنوان يکي از شخصيت...
Monday, June 13, 2011
ما را به زور آوردن
اول صبح يک دسته آدم کراوات زده آمدند و رفتند توي دفترکارخانه. البته اين اول اولش نبود. اولش وقتي بود که مي خواستم وارد کارخانه شويم، نگاه مان...
Sunday, June 12, 2011