چشم انداز ادبيات داستاني پس از انقلاب (1)
يكي از مسائلي كه اغلب توسط دلسوزان انقلاب يا اهالي ادبيات داستاني و علاقه‌مندان آن، مورد پرسش واقع مي‌شود، و همه ساله نيز، در مناسبتهايي همچون...
Thursday, April 14, 2011
حکایتی زیبا و آموزنده
يک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از يک سر ميله اي آويزان مي کرد و روي شانه هايش مي گذاشت . در يکي از کوزه ها شکافي وجود...
Wednesday, April 6, 2011
مهمان ناخوانده
شدت باد چنان زیاد بود که بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شده بود . باد اشکهایش را از گوشه چشمانش بسرعت بیرون می کشید و بر روی گونه هایش می لغزاند...
Tuesday, April 5, 2011
داستان انگلیسی- فارسی
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند،آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند ،متاسفانه انشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید...
Monday, March 28, 2011
داستان مردي که به زيارت امام حسين عليه السلام نمي‌رفت
شخصي از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلاي معلّي به اين شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در اين مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زيارت...
Sunday, March 20, 2011
درآستانه ي نوروز
از کمرکش کوچه که گذشت، پسر بچه اي را ديد که يک تنگ آب با سه ماهي دوتا قرمز و يکي خاکستري در دست داشت، وبا شور وشوق به استقبال نوروز مي رفت. نگاه...
Monday, March 14, 2011
ما را به میزبانی صیاد ، الفتی است...
اگر این فکر مثل جرقه ای به ذهنش نزده بود ، شاید هیچگاه آن راز فاش نمی شد و قطعا من هم امروز آن را برای شما حکایت نمی کردم. ... از سادات بزرگوار...
Sunday, March 6, 2011
کاروان لندن
مهمان بود ؛ اما نتوانست تعجب خويش را از ديدن اين صحنه پنهان کند . تازه از ايران رسيده بود و رسم و رسوم اينجا ، انگلستان ، که روزي بريتانياي کبيرش...
Sunday, March 6, 2011
عشق بازی با نام دوست
نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف های زمین را به دهان می گرفتند و می جویدند.صدها گوسفند، در دسته های پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده...
Sunday, February 27, 2011
رباب
برعکس همه خانم هاي ديگر که با آرامش و لبخند وارد مي شدند، رباب سراسيمه و با عجله پريد تو و در را پشت سرش بست. نوازدش را به سينه فشرد، چادرش را...
Sunday, February 27, 2011
اولين خواستگار
خواهرم مريم همه جا را تميز و مرتب و شسته و رفته بود. يک چادر گل گلي قشنگ هم سرش کرده بود. گوشه پرده پنجره آشپزخانه را کنار مي زد و هي بيرون را...
Sunday, February 6, 2011
تدبير وزير باهوش
وَ إِنِ استَنصَرُوکُم فِي الدِّينِ فَعَلَيکُمُ النّصر؛ اگر گروهي از شما طلب ياري کردند بر شما لازم است که به ياريشان بشتابيد. سوره انفال، آيه72 پادشاه،با...
Sunday, February 6, 2011
آوازهاي شعله ور
درست همان روز، روزي که پسر «ابي الحارث» به مدينه آمد و خبر را به عمربن سعد، والي مدينه رساند، جابر، شهر را به هم ريخت. مدينه از شنيدن خبر شهادت...
Sunday, February 6, 2011
از او می ‏ترسم
خورشيد از وسط آسمان به سو ي افق مي خراميد تا غروب كند، امّا پرتو‌هاي طلايي آن، وقتي با موج هاي آرام دريا تلاقي مي كرد، منظره زيبا و چشم اندازِ...
Thursday, February 3, 2011
نقاب ها پير نمي شوند
تو مي تواني اين قصه را گوش بدهي يا ندهي. مي تواني آن را بخواني يا نخواني. مي تواني به اين قصه بخندي يا براي آن گريه کني. مي تواني آن را باور...
Sunday, January 23, 2011
يک روز برفي
پرده را کنار زدم و از شيشه ي قدي اتاق، حياط را نگاه کردم که پوشيده ازبرف بود. برفِ سفيدِ يک دست. از همان برف هاي دست نخورده که آدم هوس مي کند...
Sunday, January 23, 2011
حديث بچه هاي بهشت
از خانه مي زنم بيرون. در خانه را که باز مي کنم، چشمم مي خورد به شل و لَنگ هاي جانباز محله. زودتر از همه معين را مي بينم. او هم مرا مي بيند. عصايش...
Saturday, January 22, 2011
يک بولوني ترشي
توي بولوني ترشي بود، با گُل پر. مي خواستم همه اش را بخورم. بوي گُل پر دماغم را پر کرده بود. با يک پارچه و کش درش را بسته بود. داشتم مي رفتم که...
Saturday, January 22, 2011
پتويي براي يک دوست
وقتي مگان درشانزده سالگي، درتصادف اتوميل کشته شد، «کولين کيف» مطلب يادبود زير را نوشت، مطلبي که او و «شانا ديکي به دوست خود تقديم کردند: «هفته...
Wednesday, January 12, 2011
غول خود خواه
هر روز بعد از ظهر، وقتي بچه ها از مدرسه مي آمدند، معمولا مي رفتند و در باغ جاينت بازي مي كردند؛ يك باغ بزرگ دلپذير با چمن هاي سبز و نرم. اين...
Monday, January 10, 2011