تصميم آخر
چشمانش دو دو مي‌زد. مدام اين پا و آن پا مي‌كرد و ساعتش را نگاه مي‌كرد. مثل هميشه تأخير داشت. ياد روزهاي اول آشنايي‌شان افتاد: - ماشينم خراب...
Sunday, November 28, 2010
مهمان‌هاي ناخوانده
براي هزارمين بار، بليت‌هاي سفر ماه‌عسل را از توي جيبم درآوردم و وقتي از بودن‌شان مطمئن شدم، نفس راحتي كشيدم. وقتي از اتوبوس پياده شدم و چشمم...
Sunday, November 28, 2010
داستان پليسي
در واپسين ساعات اداري يك روز شنبه، در دفتر كارم نشسته و درحال تنظيم گزارش پرونده‌ي سرقتي بزرگ بودم كه توسط يكي از مأمورين، از حضور ارباب رجعي...
Sunday, November 28, 2010
كاش مرا ببخشيد
شش خواهر و برادر از ازدواج‌هاي متعدد مادر بوديم. من، كوچكترين آنها بودم. مادرم پير و ناتوان بود و تا آنجايي كه يادم مي‌آيد، حضور فردي كه نام...
Sunday, November 28, 2010
ازدواج پرماجرا
من و جمشيد، تصميم گرفته بوديم با دو خواهر دوقلو ازدواج كنيم. دوقلوهايي همسان كه درسته مثل ما، كاملاً شبيه به هم باشند. ما دو برادر، به قدري شبيه...
Sunday, November 28, 2010
ناگهان شب آمد
اواخر تابستان بود كه عموعباس از شهر آمد و آن خبر خوش را كه مدّت‌ها پدر منتظر آن بود، برايش آورد: - ابراهيم برايت كار پيدا كردم. نگهباني از...
Sunday, November 28, 2010
چشم انتظار
خيلي وقت بود كه بيدار شده و مرتب از اين دنده به آن دنده غلتيده بود، اما خوابش نبرده بود. ساعت مچي‌اش را از زير بالش برداشت. عادت داشت شب‌ها موقع...
Sunday, November 28, 2010
قلب مهربان
ديروز سالروز تولد «تامي» بود. بازهم مثل تمام پنج‌سال گذشته بر سر مزارش رفتم. صليب روي قبر، انگار روز به روز، كهنه‌تر مي‌شود. هميشه وقتي كنارش...
Sunday, November 28, 2010
ماسك
از جلوي اسباب‌بازي فروشي كه رد شدم از ديدن ماسك وحشتناكي كه پشت ويترين بود، نزديك بود قالب تهي كنم. چند دقيقه ايستادم و تصميم احمقانه‌اي گرفتم....
Sunday, November 28, 2010
تقديري نامهربان
«آخرخدا را خوش نمي‌آيد، مگر اين زن بيچاره چه گناهي كرده كه اينطور عذابش مي‌دهي، چرا مي‌خواهي تيشه بزني به ريشه‌ي بيست سال زندگي؟» اينها را مرد...
Sunday, November 28, 2010
سيندرلا و افسانه ي سيستاني
از معروفترين سفره هاي نذري که در سيستان برپا مي شود و بلکه معروفترين آنها سفره ي بي بي سه شنبه است که البته به آن سفره بي بي حور و بي بي نور...
Sunday, November 28, 2010
قصه بازي شيطان وجماعت
«چهل حديث» امام خميني(ره) کتابي است که اگر کسي با سليقه و دقت، آن را ويراستاري مي کرد، طوري که به سياق ولحن اما لطمه نخورد و ملاحتي که درجملات...
Tuesday, November 23, 2010
برسد به دست....
اولي نوشته بود:«عزيزم، اينجا نگرانت هستم.شنيده ام وضعيت بدي پيدا کرده ايد.واقعا تکليف چيست؟ ما هم از اينجا پيگير کارهاي شما هستيم.از دوردست همه...
Tuesday, November 23, 2010
بد زخم
دکتر مي گويد دهانت را باز کن. مي گويد اين طوري نه، گنده باز کن! بايد دندان عقلت را بکشي . به اين فکر مي کنم که تو، چقدر شبيه بودي به اين دندان...
Tuesday, November 23, 2010
ايستگاه
خيلي خوشحال شدم وقتي رسيدم ايستگاه و دسته گل رز صورتي را جلوي صورتش ديدم.عشق بايد کلاسيک باشد.با آداب ورسوم کامل.اين را خودم چند بار به اش گفته...
Tuesday, November 23, 2010
فلاور مريم
درپارکينگ باز مي شود.اول لنگه آبي در و بعد لنگه باريک تر که سفيد است.زن مثل هر روز از پشت پنجره يکي از ساختمان هاي مجاور، او را نگاه مي کند.صداي...
Tuesday, November 23, 2010
صفحه آخر
خانم دکتر ، دکتر نبود؛ زن آقاي دکتر بود اما معلوم نبود چرا همه ما، شوهرش را به اسم آقاي سليمي مي شناختيم.و او را به نام خانم دکتر. آقاي مهندس...
Tuesday, November 23, 2010
کلاغ
ماجرا برمي گردد به سال ها پيش.آن وقت ها من نه ساله بودم و پدر احتمالا 50 سالي داشت.وسط هفته رفته بوديم کوه.پدر با اين که به قول خودش «پهلوان...
Tuesday, November 23, 2010
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ
مثل مرگ از او مي ترسيدم . منظورم من و رسول و عيدي و اسي و بقيه بچه هاي کوچه است.هميشه پالتو سياهي مي پوشيد .زمستان .تابستان .صبح .ظهر .شب.پالتوش...
Tuesday, November 23, 2010
يکي بايد او را ساکت مي کرد
«درپايان، قدر داني ويژه اي از پدرم دارم.پدرم دائم الخمر بود و بطري نوشيدنيش روبيشتر از من دوست داشت.اما به خاطر يک چيز به اش مي ديونم؛ يک شب...
Tuesday, November 23, 2010