زمينه
«هکتور هوگو مونرو» (1961- 1870) که ترجيح مي داد در حرفه نويسندگي با نام «ساکي» شناخته شود (ظاهراً بر گرفته از «ساقي» رباعيات خيام) در «برمه»...
Friday, December 17, 2010
من هم يک انقلابي شدم...
هنگامي که قيام مردم قم در19 دي 1356درحال وقوع بود، من داشتم با بچه ها توي کوچه بازي مي کردم. ما که عادت داشتيم براي سربازهاي پادگان دم خيابان...
Tuesday, December 14, 2010
دو داستانک عاشورايي
همه تون يه چن لحظه اي بامن باشين! بابا! منم مث شما يه جورايي عاشورايي ام . اين جوري به من زل نزنين که انگار غريبه ام ! پيشينه من و شما يکييه....
Monday, December 13, 2010
بهاي جواني
سديدالدين محمد عوفي حكايت مي‌كند: «آورده‌اند كه بازرگاني را بر وزير انوشيروان، مالي خطير بود، و وزير در پرداخت آن درنگ مي‌كرد. بازرگان بارها...
Wednesday, December 8, 2010
انتقام سياه به قصد ازدواج
يادم مي آيد وقت دوستان قديمي ترک ديار مي کردند، عکس هاي سياه و سفيد يادگاري با هم مي انداختند و با خود مي بردند تا در لحظات تنهايي با ديدن اين...
Wednesday, December 8, 2010
لاپوشاني
چنان به گلويش فشار مي آورد که حتي يک قطره آب هم از حلقش پايين نمي رفت. گريه کنان سيني را با لبه پاي چپش کنار زد. بعد سرش را دو، سه مرتبه به ديوار...
Tuesday, December 7, 2010
سرباز خاکستري
اين دنده و آن دنده شدم. باد با زور از درز چادر زد تو. يخ کردم زير پتو مچاله شدم و پيچيدمش دورم. رگه پچ پچي ملايمي را ميان شلاق کش باد شنيدم....
Tuesday, November 30, 2010
عشق وبستني توت فرنگي
الينور نمي دانست چه مشکلي براي مادربزرگ پيش آمده، او تاز گي ها همه چيز را فراموش مي کرد. مثلاً يادش مي رفت شکر را کجا گذاشته، کي بايد قبص ها...
Tuesday, November 30, 2010
آرزو
اسدالله خان، با آن هيکل تنومند و چاقش روي کاناپه لم داده بود. ميوه مي خورد و صفحه نيازمندي هاي روزنامه ها را با دقت مطالعه مي کرد. او باچشمان...
Tuesday, November 30, 2010
يکه سوار نجات بخش
مردي تنها در بيابان و زير درختي ، خوابيده بود . در حالي که دهانش باز بود ، ماري به سويش آمد وسر در دهان او گذارد تا در آن فرو رود . در همين...
Monday, November 29, 2010
چاه کن ته چاه است
«معتصم باا...» خليفه ي عباسي ، با مردي اعرابي ، طرح دوستي ريخت و از مصاحبت با او لذت مي برد . خليفه را نديمي بود که متاسفانه از صفت مذموم و نکوهيده...
Monday, November 29, 2010
ده توماني ها
1شيخ ابراهيم آخرين سطر را پاک نويس کرد.کاغذ را مرتب تا زد، با دقت در جيب جليقه اش گذاشت و از جا بلند شد.نگاهش دور اتاق چرخيد و روي لباس هايش...
Monday, November 29, 2010
آدم هاي پير در پارک
بعد از ظهر يک روز آفتابي در پاييز خشک و برگ ريز، من براي مطالعه به پارک رفته بودم.روي نيمکت هميشگي ام نشسته بودم و نگاهم به کتابم بود.از دور...
Monday, November 29, 2010
هيزم تر
ديشب خاله نرگس و خانواده اش آمده بودند خانه ما. پيش از شام، حسابي با دختر خاله هايم بازي کردم. بهاره يک سال از من بزرگتر است و شراره هم دو سال...
Monday, November 29, 2010
به دست باد مي سپارد
بيرون آمد. دور و برش را حسابي نگاه کرد. بهترين راه را انتخاب کرد.به سمت سقف رفت. سرش را يک لحظه برگرداند و نگاهي به پايين انداخت. زنداني هنوز...
Monday, November 29, 2010
آقاي سليمي
- ببخشيد آقا! مي شه يک لحظه موبايل تون رو بدين يه زنگ کوتاه بزنم؟ -شارژش تموم شده. تلفن عمومي که هست. - مرد گفت:« خيلي ممنون!» آقاي سليمي...
Monday, November 29, 2010
غذا را اين جوري بخور
در اطراف ما پر از چيزهايي است که براي ادامه حيات مان نياز به مصرف کردن آن داريم.از آب و هوا و غذا بگير تا مسائل روحي و رواني.اگر اين ها نباشد،...
Monday, November 29, 2010
يخچال
روي زمين جلو باد کولر دراز کشيده ام. انگشت هايم را دور چشمم حلقه کرده و عينک درست کرده ام و از لاي انگشت هايم تلويزيون تماشا مي کنم. باد کولر...
Monday, November 29, 2010
هديه آسماني
نگاهش به آسمان بود، به ابر تيره‌اي كه آرام در حركت بود. قطرات خيس باران بر صورت غمزده‌اش نشست و انگار در لابلاي ابرها گم شد. رؤياي زيباي پرواز...
Sunday, November 28, 2010
قلبي به وسعت دريا
پيرزن، با ابرواني گره كرده در چارچوب در ايستاده و با تحكم داشت. با زن و شوهر، مستأصل و درمانده اتمام حجت مي‌كرد: «بهرحال، تا به امروز به خاطر...
Sunday, November 28, 2010