با من دعوا کن
توي آشپزخانه ايستاده بودم و توي اتاق نشيمن، آرلين داشت با شوهر سابقش، بابي، خداحافظي مي کرد. قبلش رفته بودم بيرون، مواد غذايي خريده بودم و قهوه...
Tuesday, November 23, 2010
همه تابستان در يک روز
بچه هاي مثل گل هاي رز، مثل علف هاي وحشي، تنگ هم ، پشت پنجره کلاس ايستاده بودند و براي ديدن خورشيد پنها ن، چشم به بيرون دوخته بودند. بيرون باران...
Tuesday, November 23, 2010
داستانک هايي درباره پياده روي (2)
وقتي فهميدم بايد بابا رو هر روز با واكرش ببرم پارك، احساس مبهمي به دلم افتاد. نمي دونستم بايد خوش حال باشم يا ناراحت. راستش مي ترسيدم كه اتفاقي...
Monday, November 22, 2010
داستانک هايي درباره پياده روي (1)
پسر ام اس داشت. پسر، سوار ويلچر بود و پدر اونو هل مي داد. پدر به دستور دكتر بايد هر روز يكي ـ دو ساعت پسر رو مي برد پياده روي. گاه اونو پياده...
Monday, November 22, 2010
داستان هايي کوتاه در باره کار(2)
حرف بابا هنوز توي گوشمه. يادمه اين حرف رو اون موقعي زد كه فهميد به طور جدي مي خوام برم توي كسب و كار و تجارت. دوست داشت برم توي مغازه اش و كنارش...
Monday, November 22, 2010
داستانهايي کوتاه درباره کار (3)
تازه فهميد اين پرس و جوها مربوط به اون فرم مشخصات دانش آموزه كه از مدرسه آورده بود. روشن نشد به بچه اش بگه دست فروشه و محل كارش آدرس نداره. ياد...
Monday, November 22, 2010
داستان هايي کوتاه در باره کار(1)
هجده ساله بود كه اولين بچه اش به دنيا اومد؛ مثل بقيه هم سن و سال هاي خودش كه او سال ها زود بچه دار مي شدن. چشم كه گذاشته بود روي هم، سي و پنج...
Monday, November 22, 2010
سه حکايت قرآني
در اواخر دوره قاجاريه، مردم به طبقات گوناگوني از خان، ميرزا، بيگ، رعيت و ... تقسيم مي شدند. ممتازتر از همه طبقات، اعيان يا خان ها بودند، که معمولا...
Saturday, November 20, 2010
مرد دوره گرد و شاگردش
از روزگاران گذشته و از آن سالهاي دوري كه از يادها رفته است حكايت مي‌كنند كه مرد دوره گردي با شاگردش از اين شهر به آن شهر مي‌رفت و اجناسي را كه...
Saturday, November 20, 2010
خاطرخواه
-كلافه شدن نداره مادر. قبل از اينكه براي در مغازه رو واكني، برو توي پاشير انگور گذاشتم بردار و بخور تا يه كمي جيگرت حال بياد. - اي مادر. من...
Saturday, November 20, 2010
نترس، روي برگها برقص
(وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!) او هم زود مطلب را گرفت و گفت: خانوم قشنگ! وقتي...
Saturday, November 20, 2010
روزگار سگي
بلال را نصفه و نيمه خورده و آن را انداخت جلو منقل ذغال. تيپ و قيافه اي كه داشت دلم را اب كرد، چقدر دلم مي‌خواست هميشه مثل دخترتهراني‌ها تيپ و...
Saturday, November 20, 2010
جبران روزهاي رفته
غم يك دنيا روي قلبم سنگيني مي‌كند، چطور به ديگران بگويم كه در اين زندگي هيچ جايگاهي ندارم. فكر اينكه بقيه بفهمند كه همسرم ديگر مرا نمي‌خواهد...
Saturday, November 20, 2010
يک تسبيح از گل ياس
خودش مي کرد. بوي نعنا بااو بود و خاطره اش با ما ،خاطره يي از پيرزني با صفا که به يک نگاه صفت نيکويش رابه رخ هربيننده يي مي کشيدند ؛ننه يک مادر...
Sunday, November 14, 2010
دستکش هاي سفيد
چراغ هنوز قرمز بود. ماشين ها رو به رويم از عرض چهار راه مي گذشتند و در اين سوي همه منتظر نوبت خود بودند. به ميله سفيد و بلندي نگاه کردم که چراغ...
Thursday, November 11, 2010
نامه
درويش پول را از پيرزن افغاني گرفت و داخل کشکول انداخت. نگاه صمد به خادم جوان مسجد افتاد که با آن پر چند رنگ، مي زد روي شانه هاي درويش که از سر...
Thursday, November 11, 2010
آهسته بازار
کسي از پشت سرش گفت: «پس پاس کنم؟»، مرد بي آنکه به او چيزي بگويد داخل شده بود و کارمند بانک را بي پاسخ گذاشته بود. کارمند به ناچار دستهايش را...
Thursday, November 11, 2010
وصايا
ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردي يکّه است. کيست که فخر عرب است و مظلوم جهاني؟! اين ها با هم نمي شود. نمي شود جمع شان کرد و گفت يکي از...
Thursday, November 11, 2010
مارهاي زير درخت سنجد
مادرم مي گفت: «نزديک درختهاي سنجد نروي که مار دارد!» او تقريباً هر روز اين گفته اش را تکرار مي کرد. در نتيجه، مار و درختهاي سنجد در ذهن من با...
Wednesday, November 10, 2010
عاشق مثل مادر
طوري خيره نگاهم کرد که تکان خوردم. حس کردم انگار از گل آفتابگردان پرسيده ام؛ با خورشيد و آفتاب ميانه اي دارد يا نه.مادرگريه مي کرد نه! خنديد....
Tuesday, November 9, 2010