The current route :
حسن زرینخط از سرآمدان خوشنویسی معاصر
محمود رفیقی نستعلیقنویس صاحبنام سده نهم هجری در هرات
محمد جلیل رسولی چهره ماندگار خوشنویسی معاصر
رستم علی خراسانی نستعلیق نویس سده دهم هجری
علی راهجیری خوشنویس معاصر
عبدالرشید دیلمی نستعلیقنویس صاحبنام سده یازده هجری در ایران و هند
محمد داراشُکوه شاهزاده خوشنویس گورکانی
سید حسین خوشنو یسباشی خوشنویس ایرانی در نیمه دوم سدهٔ سیزدهم قمری
چطور در شرایط جنگی مصرف کالاهای اساسی را مدیریت کنیم؟
عبدالکریم بن عبدالرحمن خوارزمی خوشنویس برجسته سده نهم هجری
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
نحوه خواندن نماز والدین
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
پیش شماره شهر های استان تهران
پیش شماره شهر های استان گیلان
طریقه خواندن نماز امام علی(ع) برای گرفتن حاجت
نماز قضا را چگونه بخوانیم؟
لیست کاملی از خدایان و الهههای یونانی

راز جعبه کفش
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند؛ آنها هیچ چیزی را از هم مخفی نمیکردند مگر یک چیز و آن جعبه کفشی بود در بالای کمد که پیرزن از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز

جای پارک
پیرزن کنار مغازه میوهفروشی ایستاده بود و آرزو میکرد ای کاش میتوانست او هم مانند مشتریان دیگر میوههای تازه و رسیده بخرد و به خانه ببرد.

ارزش یک لبخند
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا درآمد. زن گوشی را برداشت، آن طرف خط، پرستار با ناراحتی خبر تب و لرز سارا دختر کوچکش را داد.

نجات از سردخانه
روزی مردی خوشاخلاق و مهربان برای خود خانهای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.

تخم مرغ کریستف کلمب
پسری برای فرار از تنبیه نامهای برای پدرش مینویسد: پدر من مجبور شدم با دوستم فرار کنم. من و او آرزوهای بزرگی داریم او به من اطمینان داده که با تجارت ماریجوانا میتوانیم در مدت کوتاهی پولدار

نامهی محرمانه
سالها پیش در چین باستان، شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. از این رو تمام دختران جوان شهر را به مهمانی دعوت کرد. تا از بین آنها همسر خود را انتخاب کند. روز موعود فرا رسید. همه آمدند. شاهزاده

قفلساز افسانهای
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. روزی مدیر عاقل قبلی سه پاکت به او داد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه شدی، پاکتها را به ترتیب باز کن. بعد از مدتی شرکت دچار مشکل شد.

فرار از اردوگاه مرگ
ادیسون، آزمایشگاه بزرگ و مجهزی داشت که بسیار به آن عشق میورزید. هر روز اختراع جدیدی در آن شکل میگرفت. شبی به پسر ادیسون اطلاع دادند که ساختمان آزمایشگاه آتش گرفته، او فکر میکرد که پدرش با شنیدن این...

تنها کاری که میتوانستم انجام دهم
پسرم در اتاق با مادرش صحبت میکرد. من هم حرفهایشان را میشنیدم. ظاهراً چند تا از بچههای مدرسه در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که پدرشان از مدیران عالی رتبه هستند و از باب هم پرسیده بودند که پدرش...

زشتترین دختر کلاس
او زشتترین دختر کلاس بود. روز اولی که به مدرسه آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند. نقطهی مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل دختر ایستاد و گفت:...