0
The current route :
تاجر داستان

تاجر

پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد . بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب...
انیشتین داستان

انیشتین

انيشتين برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به...
تلفني به خدا داستان

تلفني به خدا

حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ( از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ) و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لاهوتيان آمده است که به دلیل نکات برجسته اخلاقی تقدیم می گردد. تلفني كه...
ابوذر، فرياد رساي حق داستان

ابوذر، فرياد رساي حق

فروتنانه گام برمي‌داشت، اما استوار و بي‌ترديد. سر به آسمان داشت ، به بلنديها و والاييها مي‌انديشيد.1 زيستي طولاني در دشت، دمسازي با كوهها، صخره‌ها، نگريستن به دورها و دور دستها، از او انساني ساخته بود...
سرگذشت يك مادر داستان

سرگذشت يك مادر

مادر، كنار كودك كوچك خود نشست: مادر سخت اندوهگين بود و مي ترسيد كودك بميرد. رنگ از صورتِ كودكِ كوچك پريده بود و چشم هايش بسته بود. به سختي نفس مي كشيد و گاهي نفس او چنان عميق بود كه گويي آه مي كشد؛ اكنون...
مرگ و امید داستان

مرگ و امید

هرم گرم و سوزان هوا که از روی آسفالت داغ کوچه به هوا برمی خواست و شلاق وار به صورتم می خورد نفس کشیدن را برایم سخت و دشوار می کرد . هر چه تلاش می کردم که پا به پای مادر بروم نمی توانستم ، آخر مادرم راه...
داستانهایی از کودکی امام کاظم علیه‌السلام امام کاظم علیه‌السلام

داستانهایی از کودکی امام کاظم علیه‌السلام

راسخون شما را به خواندن داستان های زیبایی از امام موسی کاظم(ع) دعوت می کند:
داستانک هاي روزه داستان

داستانک هاي روزه

نويسنده:سودابه مهيجي با صداي باران که به شيشه پنجره ها مي خورد، بيدار شد و فکر کرد از وقت سحري خوردن گذشته. خيلي ناراحت شد. موقع خواب يادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهي به ساعت انداخت و ناگهان متوجه...
«تو » ت و واو نيست داستان

«تو » ت و واو نيست

شرح کوتاه چند آرزوي شبه شباني که راه را نمي شناخت ، اما رمه هايش را رها کردو به کوهستان پناه برد ، به اميد خدا کدام پارچه ؟ از کدام طاق بافته هاي گران بها ؟ کدام دست ماهر بدوزد ؟ کدام گرماي بي نظير،...
بي ستاره داستان

بي ستاره

بالش نرم نبود. ليوان را برداشتم تا نوشيدن آب ، خنکم کند؛ يخ هايش آب شده بود، گرم مثل زهر مار. پرده حرير لعنتي ، تکان نمي خورد و از چار چوب آن پنجره بزرگ ، ذره اي نسيم نمي آمد که تکان اش دهد. سرم را دوباره...