0
The current route :
ما کجائيم... داستان

ما کجائيم...

گفت :واي ...دنيا چه ...قدر ...کوچيکه . با خودم گفتم چقدر زنگ صداش قشنگه اما همش مي نالد . از اول صبح که بهم رسيديم فقط از رنگ سياهش راضي و بس، خوبي ديگه اش اين که با داشتن پاهاي بلند با من همقدم ميشه ....
درآستانه نوروز داستان

درآستانه نوروز

بهارک ، با گام هاي سنگين به طرف خانه مي رفت ولي نمي دانست چرا هيچ اشتياقي به رسيدن نداشت.
بی تو داستان داستان

بی تو داستان

دستت را که بالا بردي، ليوان آب را به طرفم پرت کردي، صداي خنده ات که پيچيد توي اتاق. دويدم، دست هايت را گرفتم و قرصت را توي دهانت فرو کردم. دکترها گفته بودند، بايد عادت کنم و همين جوري با تو سر کنم؛ نمي...
بعداز وقوع داستان

بعداز وقوع

هيچ کس باورش نمي شد کسي زنده مانده باشد آن هم 19روزبعد از وقوع.آن هم يکه آدم مسن. ولي اومانده بود. ازوقتي زنده بيرون آمده بود، انگشت نما شده بود. همه مي گفتند بچه ها وجوان ها جان دادند اما يک پيرزن 84...
خوشبخت داستان

خوشبخت

پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت : « نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. تنها...
تازه وارد داستان

تازه وارد

استان قم به لحاظ منطقه کويري بودن، چقدر گرم و طاقت فرساست. خصوصاً اگر وسيله نقليه شخصي نداشته باشي و در يک روز تعطيل قصد سفر از اين استان به استان ديگري داشته باشي. آن هم با اتوبوسهاي عبوري! «اصفهان،...
لبخند ناتمام داستان

لبخند ناتمام

ننه، اصلاً همه ش تقصير تو بود که از اون اول به اين ناصر گره اين قدر رو دادي! اگه گذاشته بودي همون روزاي اول روشو کم کنم، حالا اين طور گردن کلفتي نمي کرد. هر وقت اومدم بگم: «ناصر...» بلافاصله جاده مرا کوفتي...
قصه پر غصه ی جبار از ناگفته های خیابان داستان

قصه پر غصه ی جبار از ناگفته های خیابان

صدای زنگ ساعت مچی گوشش را نوازش می کند به آرامی بلند می شود یک مقدار خودش را به این طرف و آن طرف می تاباند بعد می رود دست و صورتش را می شوید و می رود سراغ انباری. جایی کوچک که وسایل کارش را آن جا میگذارد....
فتيال قرمز داستان

فتيال قرمز

يکي بود، يکي نبود، در سال هاي نه خيلي دور، پسر کوچولويي به اسم بهمن با خانواده اش در يک روستاي سرسبز زندگي مي کردند. بهمن گاهي از خانه بيرون مي آمد و با دوستانش بازي مي کرد. وقتي گرسنه مي شد به خانه همسايه...
بی نما داستان

بی نما

- تو هم اگه بودی ، همین کار رو می کردی . می دونی آبجی ، من خودم نبودم ، شده بودم اونی که بابا و عمه می خواستند. رفتم داخل دستشویی پارک و لباس های پسرعمه ام رو پوشیدم. هیچ کس نبود. فقط در یکی از سرویس ها...