0
The current route :
خراش‌هاي عشق مادر داستان

خراش‌هاي عشق مادر

چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش مي‌کرد و از شادي کودکش لذت مي‌برد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش...
يک شب يک روز(قسمت سوم وچهارم)تحريک رئيس جمهور داستان

يک شب يک روز(قسمت سوم وچهارم)تحريک رئيس جمهور

به پليس امنيت خبر مي رسد که قرار است تا 24 ساعت آينده مهم ترين کانديداي رياست جمهوري. مستعان پور ترور شود. در ستاد اين کانديدا تلفن تهديد آميز يک خبرگار درباره رسوايي خانوادگي اش او را نگران مي کند. پويان...
طمع داستان

طمع

روزي مردي درويش با خداوند مكالمه‌اي داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شكلي هستند؟» خداوند او را به سمت دو در هدايت كرد و يكي از آن‌ها را باز كرد. مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق...
شمع فرشته داستان

شمع فرشته

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسيــار دوست مي‌داشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي اش را دوباره بازيابد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد، ولي بيماري...
سنگتراش داستان

سنگتراش

روزي، سنگتراشي که از کار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي‌کرد، از نزديکي خانه بازرگـاني رد مي‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: اين بازرگان...
راز موفقيت داستان

راز موفقيت

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد. استاد پذيرفت و به پدر كودك قول...
عقاب داستان

عقاب

مرغي، تخم عقابي پيدا کرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. جوجه عقاب با بقيه جوجه‌ها از تخم بيرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگي اش، او همان کارهايي را انجام داد که مرغها مي‌کردند. براي پيدا کردن کرمها...
مهرباني هميشه ارزشمندتر است داستان

مهرباني هميشه ارزشمندتر است

‏بانوى خردمندى در كوهستان سفر مي‌كرد كه سنگ گران‌قيمتى را در جوى آبى پيدا كرد. روز بعد به مسافرى رسيد كه گرسنه بود. ‏بانوى خردمند كيفش را باز كرد تا غذايش را با مسافر شريك شود. مسافر گرسنه، سنگ قيمتى...
زری سیاهه داستان

زری سیاهه

به ندرت، مقابل آينه مي‌ايستادم. جلو آينه، صورت گوشتالود، بيني پله‌اي و لبهاي كلفتم را كه ديدم، بي‌اختيار از خدا آرزوي مرگ كردم. با خودم گفتم: «اگر مثل مرجان كمي زيبا بودم با يكي از خواستگارهايم ازدواج...
ترس داستان

ترس

راننده از توی آینه نگاهی به زن انداخت و گفت: «بی‌خیال شو آبجی دیگه باید همه، غزلو بخونیم زل‍ز‍‌ل‍ه رو كه دیدی؟ هر چی ثواب كردی بسه دیگه باید كاسه كوزه رو جمع كنیم و همه چی رو تحویل اوسا كریم بدیم.» زن...