0
The current route :
مهتاب ايل داستان

مهتاب ايل

آفتاب بهاري داشت کم کم، گرم و گرمتر مي شد تا پيراهن سپيدي را که زمستان برتن کوههاي سر به آسمان کشيده زاگرس نموده بود، درآورد. کرفس ها با زيبايي سر از زير برفها بيرون آورده بودند. کبکها به آرامي روي برفها...
مادر داستان

مادر

زمستان از راه رسيده بود. محمد با دستاني پر از ميوه و شيريني به خانه آمده بود، بچه ها با ديدن پدر از شادي به هوا پريدند. محمد، بچه ها را بوسيد. زکيّه و محبوبه، دختران محمد آقا، براي پدر ناز مي کردند. احمد،...
گوهر يکتا داستان

گوهر يکتا

دريا، آرام آرام، از آرامش دور مي شد. کوهه هاي آب، چون نهنگهاي خشمگين از دل دريا برمي خاستند و با خروشي سهمگين خود را به کرانه هاي دريا مي کوبيدند. ماسه هاي کنار دريا، همچون ابريشم زيبا، به زير پا فرش شده...
گنج پدر داستان

گنج پدر

کشتزارها به زيبايي آراسته شده بودند. علي از ميان آنها مي گذشت، گهگاه، دستي به خوشه ي گندمي مي زد و سپس آن را رها مي نمود. پروانه هاي رنگارنگ و زيبا، دور او مي چرخيدند. علي کوچک بود ولي مهربان و پدري نيز...
گردش روزگار داستان

گردش روزگار

پاييز، رنگ زرد را براي درختان به ارمغان آورده بود. هادي داشت، توي باغچه، درختان را نگاه مي کرد که جامه سبز را از تن درآورده و پيراهن زرد رنگ پاره پاره اي را بر تن خويش نموده بودند. او پدري پير و مهربان...
دست نياز داستان

دست نياز

بانگ نماز از گلدسته هاي مسجد برخاست. مشهدي باقر، نمازش را خواند و به همسرش گفت که آماده شود تا به خانه کربلايي يحيي بروند. احمد، پسر کربلايي يحيي، چند سالي بود که براي درس خواندن به انگلستان رفته بود و...
پنجره اي براي روشنايي داستان

پنجره اي براي روشنايي

سالها پيش، آن هنگام که هنوز چشمانم، جهان را به گونه اي ديگر مي ديد و همه چيز، روشن و بهتر به ديدگانم مي آمد، روزهاي کودکي ام را مي گويم، آن هنگام را به ياد مي آورم که دلي در سينه داشتم کوچک که هر گاه نيازمند...
انديشه ي بيهوده داستان

انديشه ي بيهوده

جوان، تازه پشت لبش سبز شده بود. صدايش دورگه گشته و بالا بلند و تنومند شده بود. يکي دو ماهي بود که براي خودش، انديشه اي را در سر مي پرورانيد. سينا، به مرجان، دل بسته بود. دلبستگي او به مرجان براي رسيدن...
اتوبوس شهر داستان

اتوبوس شهر

اتوبوس با ترمز کردن در ايستگاه، اندکي درنگ نمود. برخي از اتوبوس پياده و برخي نيز سوار اتوبوس مي شدند. مرتضي، خود را، دوان دوان به اتوبوس رسانيد. او ديروز ماشين زيباييش را براي خريد باغ و ويلا فروخته بود...
بوي خوش داستان

بوي خوش

لرزشهاي آرام اتوبوس نمي توانست او را از حال و هوايش بيرون بياورد.خودش هم نمي دانست چه حالي دارد.نمي دانست که از دوري مدينه ناراحت است يا به نزديکي مکه خوشحال.شايد خانه خدا را بهانه کرده بود براي اينکه...