0
The current route :
روزي روزگاري، سرزميني بود... داستان

روزي روزگاري، سرزميني بود...

بچه‌ها دلشان مي‌خواست توي روستايشان، دكتر و پرستار داشته باشن. توي روستاهاي كوچك درمانگاهي براي بيمارها نبود. روزي مردم كنار هم جمع شدند و به هم گفتند: ما حاكم ستمگر نمي‌خواهيم. ما كسي را مي‌خواهيم كه...
شبيه قصه ابرهه داستان

شبيه قصه ابرهه

هركس كه كلام امام خميني(ره) را شنيده بود، به خيابان مي‌آمد و شعار مي‌داد. دانشجويان دانشگاه تهران، پلي تكنيك، صنعتي شريف و شهيد بهشتي تا سفارت امريكا راه‌پيمايي كردند. امريكايي‌ها كه از سر و صداها وحشت...
واقعه طبس معجزه الهي داستان

واقعه طبس معجزه الهي

كي 13 آبان رو يه يادش داره؟ يادتونه كه با خانوم يا آقاي مربي به خيابون رفتيم و راه‌پيمايي كرديم، چون مي‌خواستيم بگيم ما بعد از اون همه سال از تسخير لانه جاسوسي حمايت مي‌كنيم. وقتي انقلاب پيروز شد، دانشجوهاي...
يك امانت بزرگ داستان

يك امانت بزرگ

زمين امانت است، امانتي بزرگ در دست من و تو، امانتي كه من و تو در آن به دنيا مي‌آيم و در آن ‌رشد و پرورش مي‌يابيم، امانتي كه خانه‌هاي ما و چيزهايي را كه دوست داريم، در دل خود جاي داده است. پس بياييد به...
زمين پاك را آلوده نكنيم داستان

زمين پاك را آلوده نكنيم

سلام بچه‌هاي عزيزم. خوبيد كوچولوهاي هميشه سبز و پاك و مهربون؟ خُب الهي شكر. مي‌دونم شما سبزي، زيبايي، پاكي و طراوت رو خيلي دوست داريد. مثل همه موجودات خوب روي زمين. زمين هم شما رو دوست داره، چون مي‌دونه...
زمين پاك داستان

زمين پاك

الان روي نيمكت پارك نشسته‌ام. پارك‌بان‌ها دارن زباله‌هارو جمع مي‌كنن. يكي داره درخت‌ها رو هرس مي‌نه. يه نفر در حال رنگ كردن نيمكت‌هاست، يه‌ آقاي مهربون داره به سبزه‌ها و درخت‌ها آب مي‌ده. ساندويچي از...
یک آیه یک داستان داستان

یک آیه یک داستان

ثوبان در كوچه‌هاي مدينه آهسته قدم مي‌زد و زير لب چيزهايي را زمزمه مي‌كرد. صدايش غم‌انگيز بود و آسمان نگاهش باراني. خورشيد به ميان آسمان رسيده بود. ثوبان خود را به مسجد رساند و در بين ياران پيامبر(ص) نشست. ـ...
فرشته هايِ كلاسِ گل ها داستان

فرشته هايِ كلاسِ گل ها

دختر كوچولوها با ديدن آن همه فرشته كنار پنجره تعجب كردند. همه نگاه شان به سمت پنجره بود. خانم معلم با گچ زد روي تخته سياه: «حواس تان كجاست؟» بچه ها داد زدند: «خانم! چقدر فرشته!» خانم معلم نگاه كرد به پشت...
رنگين كمان داستان

رنگين كمان

همه ي حيوانات به سرعت از در كشتي بيرون رفتند تا دوباره در زمين پراكنده شوند ، اما حضرت نوح چه مي كرد؟ از اين كه زنده بودند شكر گزار خداوند بود و مي رفت تا براي تشكر از خدا محرابي درست كند. و خداوند به...
دردسر داستان

دردسر

تازه در کتاب خانه را باز کرده بودم. پنج - شش نفري پشت ميزها نشسته بودند که سر و کله اش پيدا شد. آرام و بي سر و صدا و بي سلام و احوال پرسي با يک بغل کتاب از جلويم گذشت و پشت ميز گوشه کتاب خانه نشست. معمولاً...