0
The current route :
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (2) ادبیات دفاع مقدس

شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (2)

من حدود چهار سالم بود که پدرم به شهادت رسید؛ لذا چیزی از او به خاطر ندارم و همین مرا بیش تر رنج می دهد. ای کاش! حداقل لحظاتی از بودن با پدرم را به خاطر داشتم. تا مونس تنهایی هایم باشد.
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (1) ادبیات دفاع مقدس

شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (1)

کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه امان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا درآمد. دویدم در را باز کردم. مردی مهربان، با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فوراً جلو آمد، مرا بغل کرد و بوسید....
با وساطت آقا، آتش بس شده! ادبیات دفاع مقدس

با وساطت آقا، آتش بس شده!

حدوداً یک هفته می شد که از مرخصی برگشته بودیم. تا حدی با وضعیت موجود - غربت و دوری از خانواده - عادت کرده بودیم، اما هنوز کم و بیش و به ویژه تنگ غروب، دلمان هوایی می شد و یاد خانه و خانواده حسابی به خاطرمان
خاطراتی از حضور شهدا و زندگی خانوادگی ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از حضور شهدا و زندگی خانوادگی

شهید علیرضا متخلق به اخلاص حسنه، بسیار مهربان و فوق العاده عاطفی بود. به خصوص نسبت به من - تنها خواهرش - و خواهرزاده هایش. اکثراً در اعیاد نزد ما می آمد و مرا در کارهای منزل کمک می کرد. پس از شهادت فرزندمان
آخر مهربانی ادبیات دفاع مقدس

آخر مهربانی

هادی که به دنیا آمد، بیشتر پول هدیه آوردند. گفتم « بذارمشان بانک یا چیزی بخرم؟» گفت: « بده به من، میدونم چیکارشان کنم.»‌ یک دوره بحارالانوار خرید. گفت: « بعداً به دردش می خورد.»
عقد آسمانی ادبیات دفاع مقدس

عقد آسمانی

- « باید دامادش کنیم. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است. دیگر وقتش شده. مگر سنت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند.» پدر و مادرم مدام این را می گفتند. اما هر بار که با مجید در میان می گذاشتیم، می گفت:...
زندگی شیرین ادبیات دفاع مقدس

زندگی شیرین

کلاس ششم ابتدایی بودم. پدری داشتم وارسته، پیرمرد فرزانه و پاکدلی بود. گاه پیش می آمد که او از مسائل و مشکلاتی که روزگار برایش پیش آورده بود، برای من تعریف می کرد. من شونده ی خوبی برای صحبت هایش بودم. گاهی
خاطراتی از نحوه رفتار شهدا با خانواده ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از نحوه رفتار شهدا با خانواده

شبی با تعدادی از برادران متأهل همکار، شام را دعوت شهید خمری بودیم. از لحظه ورود به منزل شهید تا هنگام خداحافظی، صحنه های زیبایی از اخلاق و رفتار ایشان در خانه دیدیم که با توجه به عرف مردم منطقه، برایمان...
امانت خدا ادبیات دفاع مقدس

امانت خدا

آخرین باری که « حیدر» می خواست به جبهه اعزام شود، پسر بزرگمان امیر، سه ساله بود. وقتی دید پدرش ساک خود را بسته است، بسیار بی قراری می کرد. ساک پدر را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت.
خاطراتی از شهدا در میان خانواده ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از شهدا در میان خانواده

همیشه احترام خاصی به من می گذاشت و سعی می کرد که این رفتار را به فرزندانمان نیز یاد دهد. به آن ها می گفت: « احترام مادر بر همه چیز مقدم است. مادر است که سختی ها را تحمل می کند. او از جان خودش برای شما...