The current route :

یک شاخه گل سرخ
گاهی که ناراحت بودم، می آمد می نشست کنارم و یکی دو حرف خنده دار و بی موضوع می زد و اگر لبخند به لب هایم نمی آمد، یک طوری دلداری ام می داد. علت ناراحتی ام را کم تر می پرسید. یعنی یکی دوبار پرسید و جواب...

سه خاطره از شهدا و خانواده
نزدیک غروب بود. توی کوچه با دوستانم مشغول بازی بودم. ناگهان یکی از دوستانم مرا صدا زد. وقتی سرم را برگرداندم، بابا « مرتضی» را دیدم که از دور می آمد. نگاهم که به پدر افتاد، به طرف او دویدم. پدر ساکش را...

فراتر از مِهر
پسرم که دنیا آمد، محمد آرام و قرار نداشت. از خوشحالی پر درآورده بود، شب ها برایش شعر می خواند، قصه می گفت. روزها او را بغل کرده، به بازار می برد. برایش لباس و اسباب بازی می خرید. ناصر همه ی زندگی ما شده...

خیلی زنم را دوست دارم
زمان جنگ، بیش تر منطقه بود. کم تر می آمد خانه. وقتی هم که می آمد شب می ماند، صبح می رفت. گاهی به اندازه ی یک سرباز هم مرخصی نمی آمد. جنگ که تمام شد، فرصتش بیش تر بود. فهمید که با ما رابطه ندارد. رابطه...

عشق دوم
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: « بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدانم...

شهدا و قرآن (4)
همه چیزش مسجد بود و جلسات قرائت قرآن. ایمان و تمامی باورهایش را مدیون مسجد می دانست در مسجد آموخت که اگر چه خود محتاج باشد ولی باید به مستمندان کمک کند. حتّی اگر خود را به زحمت انداخته و شب ها تا دیر وقت...

شهدا و قرآن (3)
از هفت سالگی دوره ی قرآن داشت. شب های جمعه چند تا از بچّه های محل و دوستانش را جمع می کرد و می آورد منزل. مثل آدم بزرگ ها لوح می گذاشتند و قرآن می خواندند. با خودشان عالمی داشتند. پولهایشان را جمع می کردند...

نور قرآن (3)
دعوت کرده بود از همه ی فامیل که بیایند خانه شان. مهمان ها که آمدند دست تک تک بچه را گرفت و برد داخل اتاق. بچه ها را نشاند دور خودش و شروع کرد به آن ها نماز و قرآن یاد دادن.

قرآنی ها (3)
هر ساله بنا به رسم دیرینه ای که در خانواده ی ما بوده است، به مناسبت های گوناگون، در منزل، جلسه ی تلاوت قرآن و ذکر احکام برگزار می شود. در این جلسات که ویژه ی خواهران است، پس از صرفِ آش نذری، جلسه به پایان...

منبع فیض (3)
در جلسات ذهنی، به طور منظّم شرکت می کرد و به آن اهتمام می ورزید.
شبی در منزل یکی از دوستان، جلسه ی قرآن داشتیم. به منزل ما زنگ زد و گفت: