The current route :

شعر انقلاب اسلامی و دوران پایداری
پیروزی انقلاب اسلامی که حرکتی هدفمند و بر مبنای قیام ارزشمند امام حسین(ع)، برای معرفی دگربار اسلام بود، بیانگر وفاداری به آرمان های اصیل اسلام است؛ وفاداری به تعهداتی انسانی، که این بار بر دوش رسولی دیگر،...

پیش شما فرمانده نیستم
تا مدت ها روابط مادرم با محمد سرد بود. می رفتیم خانه شان، مامان من را می بوسید، ولی محمد را نه. محمد می فهمید و ناراحت می شد. وقتی بر می گشتیم، به من می گفت. یک بار گفتم: « خب، او تو را نمی بوسد، تو برو...

باید ناز خانم ها را کشید
در تمام آن سال ها، فقط یک بار یادم می آید که صدایش را بلند کرده باشد. همه شان با هم آمده بودند خانه: آقا کریمی و آقای دستواره و حاج آقای ما. نمی دانم کدامشان گفت: « حالا که بعد از چند وقت جمعمان جَمعه،...

خودش را لوس می کرد
زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایران را پلاستیک زد. شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود....

خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا در خانواده
سربه سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها، گفتم « کیه؟» تا سرش را بالا گرفت بگوید « منم»، آب را ریختم روی سرش و به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم: « برو همان جا که یک ماه بودی.»

دوستت دارم
بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری. برای من هم نبودن تو سخت است. ولی چه می شود کرد، جنگ است و زن و بچه نمی شناسد. نوشته بودی که دلت می خواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی این جا نیست.

شهدا در خانه (3)
به خودم دل داری می دادم غذا پختن که کاری ندارد. یاد می گیرم. هفته ی اول ناهار و شام میهمان مادرش بودیم. اولین شبی که می خواستم خودم غذا بپزم. برایمان میهمان رسید. دوستان مهدی آمده بودند دیدنمان. مهدی پرسید:...

شهدا در خانه (2)
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق

شهدا در خانه (1)
عبدالله با بچه ها خیلی با صبر رفتار می کرد. هرچه می پرسیدند، جواب می داد؛ بابا این چیه؟ اون چیه؟ این چرا این شکلیه؟ سؤال هایی که معمولاً بچه های کوچک می پرسند. من خسته می شدم، می گفتم: « چه حوصله ای داری.»...

شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (3)
چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و نوازدش مفید است؛ مثل جگر. برایم جگر به سیخ می کشید و لای نای می گذاشت....