0
The current route :
چوپان بي رمه داستان

چوپان بي رمه

نه اينكه همين‌طوري به سرم زده بود، يا هوس پرواز شصت هزار پايي كرده بودم، كه بخواهم خودم را وارد آن جمع بكنم؛ نه، اصلاً نقل اين حرفها و هوسها نبود. راستش ديدم از اين‌طرف كه من باشم، براي ورود به آنجا آماده‌ام...
مرد بي زن داستان

مرد بي زن

من، جاني بلك‌ورتي را در سال هاي عمرش ديدم. اوان زندگي‌ام بود؛ حدود ده تا دوازده سالگي. در اوايل دهة سي بود كه اين اتفاق افتاد؛ وقتي كه ركود اقتصادي امريكا به سرزمين ما، در وسط آفريقا، هم رسيده بود. اولين...
فرشته شدن داستان

فرشته شدن

جز گردی صورتش، بقیه ی سر و بدنش پنهان شده در چادر سفید، سرتاسر سفید. اولین بار است که آن را، آن چادر سفید را، سر کرده. با لبخند نگاهم می کند و منتظر است چیزی بگویم. این روزها روحیه ی خوبی پیدا کرده و نمی...
صد درجه سانتیگراد داستان

صد درجه سانتیگراد

نشسته‌اند روی تک نیم‌کتِ جلوی اتاقک ایستگاه قطار تک‌افتاده‌ی کوچک شهرستانی که آنجا، دانشگاه قبول شده بودند. یکی از این گوشه‌ی مملکت و دیگری از آن یکی. اسمش مهتاب است. دختر را می‌گویم. همان اولین روز که...
يك حس مسخره داستان

يك حس مسخره

...پنجره را باز كردم. در چهارچوب پنجره يك خيابان نصفه بود؛ سه تا و نصفي خانة آجري، پنج تا و نصفي درخت بلند. روي يكي از درخت ها يك لانة كبوتر بود، با يكي و نصفي كبوتر. بالاتر يك آسمان نصفه بود با سه تا...
پستخانه مبارکه داستان

پستخانه مبارکه

حالا که چند روز دیگر مکتب خانه ها و مدرسه های مملکت برقرار شده، اطفال رعیت و خاصّه به جهت تعلیم و تربیت و آدم شدن و نیل به اهداف مترقیه می روند زیر دست معلم ها و ملا ها و مکتب دار ها، البت ما هم برای تنویر...
شمس داستان

شمس

من که بیشتر نگرانم. اما عماد نشسته جلوی تلویزیون و نیم ساعت به نیم ساعت اخبار را گوش می کند. مادر هم آرام و قرار ندارد. حمید! این چند روز، تلویزیون مدام از عراق تصویر پخش می کند. باور می کنی که صدام دیگر...
ادامه یك مرد.... داستان

ادامه یك مرد....

مرد با یك عطسه، از خواب بیدار شد. این واقعه به خودی خود، برایش عجیب بود اما از كنار آن عبور كرد. تصمیم گرفت حدِ كم برای امروز، آدم خوبی باشد. متفاوت با دیروز. عدیلی قابل، برای نیمه بی‌نظیرش. نیمه‌ای كه...
ده دست پشت هم داستان

ده دست پشت هم

زنگ آخر بود. آقای سمیعی بین صندلی های کلاس راه می رفت و بلند بلند درس می داد. با انگشت، به عکس یک زمین فوتبال تو کتاب علوم اشاره می کرد و می گفت «اگر هسته ی اتم را به اندازه ی یک گوی کوچک در نظر بگیرید...
رفیق داستان

رفیق

از در سبز رنگ حياط امام زاده وارد شد. مثل همه شب هاي جمعه آمده بود امام زاده. نذر داشت. قبل از كنكور نذر كرده بود اگر مكانيك پلي تكنيك قبول شد، هر شب جمعه بيايد امام زاده. و حالا سال آخر درسش بود و باز...