0
The current route :
روز برفي داستان

روز برفي

در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهايي در خانه ي خيلي كوچكي در ميانه راه بالائي كوه بن مكديو در اسكاتلند زندگي مي كرد. خانه كوچك او بيرون از جنگل كاج ساخته شده بود و او مي توانست هر...
چادر داستان

چادر

مرد جلوي آينه ايستاده بود و سبيلهايش را تاب مي‌داد. در حاشيه آينه، حلقه‌هاي آهني، در هم فرو رفته و دورتادور آينه را گرفته بود و رنگشان به سياهي مي‌زد. صورت مرد در گردي دايره جا گرفته و بالاي ابروهايش با...
قرمز،سیاه،طلایی داستان

قرمز،سیاه،طلایی

قبل‌ از زدن‌ كليد مهتابيها، نور سبز رنگي‌ كه‌ روي‌ شيشه‌ پنجره‌ اتاق‌ و حاشيه‌ پرده‌ها پخش‌ شده‌ است‌، مرا به‌ سمت‌ خود مي‌كشد. گنبد كوچك‌ مسجد آن‌ور خيابان‌، غرق‌ در نور است‌. نفس‌ خسته‌ام‌، روي‌ پنجره‌...
ناودان و الماس داستان

ناودان و الماس

چترهای آسمانی‌مان را باز كنیم، خدا می‌بارد بر كوه، ابرها بر‌ شانه‌های كوه سنگینی می‌‌كنند، آنان را تا نزد آلاچیق های خود راه ‌دهیم. دارد باران می‌بارد، اطراف چادر را با سرنیزه‌های آبائی‌مان گود ‌كنیم....
كوچكترين شواليه داستان

كوچكترين شواليه

در زمان هاي خيلي قديم، حتي قبل از پادشاهي آرتور شاه، مرد آهنگري زندگي مي كرد كه قدش فقط 50 سانتيمتر بود. او آنقدر كوتاه بود كه براي نعل كردن اسبها بايد روي چهارپايه مي ايستاد. اما اين مشكل او را نگران...
من تو نیستم داستان

من تو نیستم

ساعت ده صبح بود. از آن ده صبح هایی كه انگار فقط به درد پیرزن های مچاله كج و كوله می‌خورد كه لم بدهند گوشه اتاقی كه بوی نم و سبزی و عود و پماد سالیسیلات می‌دهد و از درد پا و پهلو بنالند. از آن روزهایی كه...
ليلا داستان

ليلا

مادر ليلا، روزها، ليلا را مي‌گذاشت پيش همسايه و مي‌رفت سر كار. او توي كارگاه خياطي كار مي‌كرد. ليلا با دختر همسايه بازي مي‌كرد. اسم دختر همسايه مريم بود. ليلا و مادرش در يكي از اتاقهاي خانه مريم زندگي...
داستانک (2) داستان

داستانک (2)

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف...
داستانک (1) داستان

داستانک (1)

اطمينان داشتم كه مرا خواهند كشت. به همين خاطر خيلي ناراحت و عصبي بودم. جيب هايم را گشتم تا شايد سيگاري از بازرسي آنان در امان مانده باشد. يك نخ سيگار يافتم و چون دست هايم مي لرزيد آن را به دشواري ميان...
حادثه‌ای تكان‌‌دهنده ! داستان

حادثه‌ای تكان‌‌دهنده !

صبح یك روز سه‌شنبه، در زنگ تفریح بین كلاس دوم و سوم، جروم را به اتاق مدیرش خواستند. ترسی از دردسر نداشت. چون او یك «مسئول» بود، عنوانی كه صاحب و مدیر مدرسۀ ابتدایی تقریباً پرهزینه‌ای تصمیم گرفته بود، به...