0
The current route :
بده در راه خدا داستان

بده در راه خدا

بده در راه خدا، به من بدبخت بيچاره كمك كنيد! الهي خير از جوونيت ببيني و پير شي ننه! ـ بيا ننه جون! ـ پنجاه تومن؟ برو بابا اينو جلو بچه بندازي ميندازش تو كوچه! ـ خوب، بيا اينم دويست تومن خوبه؟
مادربزرگ داستان

مادربزرگ

راه افتاد به طرف خانه. پشيمان شد. رفت تو ميوه‌فروشي و دو كيلو پرتقال خريد. برگشت به طرف سراي سالمندان. رفت تو حياط. پيرمردها و پيرزن ها نگاهش مي‌كردند. لبخند زد. از كنار هر كدامشان كه رد مي‌شد سلام مي‌كرد...
امام‌زاده داستان

امام‌زاده

خانه پدری‌اش را آتش زده بودند، مد‌ّتها بود به خاطر حادثه آن شب دربه‌در شده بود، از همان شب مردم نظرشان دیگر برگشته بود. رحمان پس از مد‌ّتها گوشه‌نشینی، خرابه‌گردی و آوارگی این‌بار برگشته بود. جارویی در...
لیلی داستان

لیلی

همان وقتی که داشتند لحد را روی صورتت می‌گذاشتند بالای سرت بودم ایستاده نه نشسته نه دست و پا می‌زدم زیر دست و پای مردم و خودم را با چنگ و دندان می‌رساندم بالای سرت. عاقبت صورتت را دیدم آن ریش بلند درویشی...
از کوچ تا بهار داستان

از کوچ تا بهار

كوهرنگ در ميان هياهوي غريب باد در دل شب خفته بود. شب خيمه از زمين بر مي‌داشت و خروس مؤذن، هشدار مي‌داد كه سياهي جاي خود را به سپيدي خواهد داد. هوا زلال بود، چون چشمه اشك. آسمان ميانه سپيدي و سياهي موج...
من فقط بابایم را می خواهم داستان

من فقط بابایم را می خواهم

ای خداوند مهربانی که ما را آفریده ای. اسم من مجید است. مجید اصغری. پسر حجت اصغری اصل. الان که دارم اینها را برایت می نویسم خیلی گریه ام می آید و یک قطره اشک افتاده روی دفترم و خیلی فوتش می کنم تا خشک شود....
زن‌ها همه مثل هم‌اند داستان

زن‌ها همه مثل هم‌اند

وقتي كه يلدا گفت «شام نداريم»، هنوز به عمق فاجعه‌اي كه داشت اتفاق مي‌افتاد، پي نبرده بودم. تازه دو ساعت بود كه تلفن دوستي قديمي، مثل قلاب جرثقيل سرنوشت، مرا از خيل بي‌كاران بيرون آورده بود. شغل جديد من،...
طعم شيرين عدالت داستان

طعم شيرين عدالت

سالها قبل، در گوشه‌اي از اين دنياي پهناور و در شهري بزرگ، قاضي عالمي بر مسند قضاوت نشسته بود که هميشه در کارش رضاي خدا را در نظر گرفته بود و کوشيده بود تا بيرق قانون را در آن شهر برافراشته نگه دارد و دو...
شرط بندی داستان

شرط بندی

شب پاییزی تاریکی بود. بانکدار پیر، آرام آرام داشت مطالعه می کرد و در ذهن خود میهمانی ای را بیاد می آورد که پاییز پانزده سال پیش ترتیب داده بود. آدم های باهوشی در آن میهمانی حضور داشتند و مکالمه ای بسیار...
خنده‌های زیر لب داستان

خنده‌های زیر لب

پدر بی‌اختیار طول اتاق دوازده متری را با پاهای بلندش به حیاط كوچك وصل می‌كند. لبهای كبودش بی‌وقفه حركت می‌كند. كلماتی نجواگونه از حنجره گرفته‌اش بیرون می‌آید. مادر بر روی كتاب حافظ خم شده است. ادامه مصراع...