The current route :
هشت سال غیرت، یک عمر افتخار؛ بازخوانی دفاع مقدس و حماسهآفرینی ملت ایران
درجات مختلف ناشنوایی و عوامل موثر در درمان آن ها
بهترین روش نگهداری از نخود فرنگی در یخچال و فریزر
بهترین روش نگهداری از کنگر در یخچال و فریزر
بهترین روش نگهداری از کلم بروکلی در یخچال و فریزر
چرا ازدواج سفید تهدیدی برای خانواده و جامعه است؟
گرم ترین نقطه جهان کجاست؟
«۱۰ گفتار از امام عصر (عج): راهنمای زندگی ولایی در عصر غیبت»
حضرت معصومه در قم و میان اهل خودشان
بهترین روش نگهداری از کدو حلوایی در یخچال و فریزر
اقدامات مهم و اورژانسی پس از چنگ زدن گربه
متن کامل سوره یس با خط درشت + صوت و ترجمه
پیش شماره شهر های استان تهران
نماز استغاثه امام زمان (عج) را چگونه بخوانیم؟
طریقه خواندن نماز شکسته و نیت آن
پیش شماره شهر های استان گیلان
نماز قضا را چگونه بخوانیم؟
اهل سنت چگونه نماز می خوانند؟
نحوه خواندن نماز والدین
پیش شماره شهر های استان مازندران

درخت بلوط و قارچ
در کنار درخت بلوط جوانی مقداری قارچ روییده بود. قارچ مغرور با غضب به جوانهی بلوط گفت: - تو که چنین جوان و لاغری چطور خجالت نمیکشی که آمدهای روی سر من نشستهای؟ میتوانستی محل دورتری را انتخاب کنی.

دروغی غذا خوردن و دروغی کار کردن
اربابی در تغاری مقداری آبگوشت ریخت و برای دروگران به مزرعه برد. در راه تغار تکان خورد و تمام آبگوشت بیرون ریخت. موقعی که ارباب به مزرعه رسید به دروگران گفت:

پر کردن کلبه
پدری سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و سومی معروف بود که عقل درستی ندارد. پدر کلبهی تازهای ساخت و به پسرانش گفت:

چشمان طمعکار
یک روز مرد روستایی فقیری کوزهای یافت که در آن داروی عجیبی بود.
به این معنی که هر کس با این دارو چشم چپش را میشست از دور میدید که در کجا چه گنجی پنهان شده است. مرد روستایی نزد مباشر ده رفت از او چند

مادر «خوشبختی»
این قضیه روز قبل از عید اتفاق افتاد. تمام ساکنان خانه به حمام رفته بودند که برای سال نو تمیز و پاکیزه باشند. فقط دختر یتیمی در منزل مانده بود که به جای همه کار میکرد؛ کاری که پایان نداشت. عابر پیری وارد...

جواب سؤالهای دختر سلطان
سلطانی دختر زیبا و عاقلی داشت. موقعی که به سن رشد رسید خواستگارهای زیادی به سراغ او میآمدند. دختر سلطان نمیدانست کدام را انتخاب کند. اعلان کرد به پول یا قدرت خواستگاران کاری ندارد. کسی را به شوهری میپذیرد...

نا دختری و دختر برای گرفتن کمی آتش نزد شیطان رفتند
مادری دو دختر داشت که یکی دختر واقعی و دیگری نادختری او بود. یک روز نامادری به نادختری دستور داد که نزد شیطان برود و برای او کمی آتش بیاورد تا به کمک آن آتش روشن کند.

جزای خشم و غضب
پدری دو پسر داشت و یک ناپسری. پسرها به عاقلی معروف شده بودند و ناپسری به ابلهی؛ زیرا دو برادر سعی داشتند که او را تحقیر کنند.

جادوگر و جوان
یک روز جوانی از جنگلی عبور میکرد. به آقایی رسید. آن آقا از جوان پرسید: - خواندن بلدی؟ جوان جواب داد: - بلدم. آن آقا زیرلب حرفی زد و سپس دوباره پرسید:

گاو نر و بچههای یتیم
هر روز زن پدر به شوهرش میگفت: - بچههای خودت را به جنگل ببر والّا من از این خانه فرار میکنم. گرچه پدر دلش به حال بچههایش، که یکی پسر و دیگری دختر بود، میسوخت ولی میل نداشت که زن جوانش را هم از دست...