0
The current route :
وقايع نگاري هري پاتر داستان

وقايع نگاري هري پاتر

جي، کي،رولينگ، نويسنده انگليسي هري پاتر، در سال 1965 م متولد شد.زندگي او طي اين 45 سال، دستخوش اتفاقات بسياري شده است.شخصيت اصلي داستان رولينگ، هري، نيز چنان که از جمله هاي مختلف داستان مي توان استنتاج...
خدمت بزرگ لذت الدوله ناصرالدين شاه داستان

خدمت بزرگ لذت الدوله ناصرالدين شاه

دكتر«محمد خان كيفري» از فرنگستان برگشته بود. آن زمان اواخر دوران سلطنت ناصرالدين شاه بود. مي گفتند دكتر از فاكولته طب پاريس فارغ التحصيل شده است.«لذت الدوله» سوگلي ناصرالدين شاه از درد كمر شكم رنج مي برد....
گم شده داستان

گم شده

لب هايم از شدت عطش خشكيده و ترك برداشته بودند. آن قدر خسته بودم كه پاهاي سنگينم را به زحمت بلند كرده و يك قدم جلوتر مي رفتم. گرسنگي هم امانم را بريده بود. باد هم چنان هوهو مي كرد و دانه هاي شن را به سر...
دوراهي داستان

دوراهي

بي خوابي و فکر و خيال جعبه آرايش افتاده بود به جانم. مدام از اين دنده به آن دنده مي شدم، اما دريغ از يک دقيقه خواب! نشستم و پاهايم را تو شکمم جمع کردم. سرم را روي کاسه زانوهايم گذاشتم. چشم هايم را بستم...
بادکنک داستان

بادکنک

عليرضا از روي صندلي پايين پريد و گفت: «همين جاست بابا، به خدا همين جاست، بيا ببين!»خودم را به بي اعتنايي زدم. بلند شدم شبکه تلويزيون را عوض کردم و دوباره سر جايم برگشتم. اما عليرضا دست بردار نبود «بيا...
نجات منجي داستان

نجات منجي

صداي خنده و همهمه کشتي را پر کرده بود.هر کس خاطره اي تعريف مي کرد و چيزي مي گفت. مرد جوان از خاطرات خريد و فروش ها و تجربياتش تعريف مي کرد. در فکرش به دنبال خاطره ديگري مي گشت که در خور جمع باشد. روزهاي...
پايان کار زمين داستان

پايان کار زمين

مردي که فرمانده سفينه خوانده مي شد، از پنجره بزرگ اتاقش به بيرون زل زده بود. پسر بچه اي جلو آمد و خواست با تکان دادن پاچه شلوار فرمانده، نظر او را به خود جلب کند. مرد از حال خود بيرون آمد. دست قوي خود...
کابوس در سال 2040 داستان

کابوس در سال 2040

به شدت سرم درد مي کرد و بر روي زمين افتاده بودم. نمي دانستم که چه اتفاقي برايم افتاده است. تمام تلاش خود را کردم تا از زمين بلند شوم. در کنارم ميله اي آهني بود ميله را برداشتم و به سختي خودم را از زمين...
فریب شیطان داستان

فریب شیطان

پیرمرد نشست و سرچشمه‌ی پُر آب، تنی به آب زد. سر و صورت خود را شست، دلش را صفا داد و زیر سایه‌ی درختی دراز کشید. بعد خوب نگاه کرد به آسمان و در فکر فرو رفت. «اگر این کاروانیان کمی بیش‌تر عجله کنند و این...
داستان کودکانه داستان

داستان کودکانه

در روزگاران قديم، در جايي در يک جنگل سرسبز و قشنگ، دختري شجاع به نام سارينا به همراه پدر پيرش، سرهاد در نزديکي روستايي به نام ادنا زندگي مي کردند. مادر سارينا ده سال پيش که سارينا فقط سه سال داشت، در اثر...