0
The current route :
نازنین داستان

نازنین

تو از نازنین می پرسی و من نمی دانم چه جوابت بدهم. تازه رسیده ای. هنوز ساکت توی دست هآیت است شاید دوستانت به استقبالت آمده اند. بوی اسفند کوچه ی باریک ما را پر کرده است. نور ریسه ها توی صورتت افتاده؛ زرد،...
باد همه چيز را با خود نمي برد!!! داستان

باد همه چيز را با خود نمي برد!!!

زمستان سال شصت بود و سرما بيداد مي کرد. بابا رفته گازوئيل بخره. گيرش نيامده بود. مثل نفت که گير نمي آيد و نايافت شده؛ حتي با کوپن. گفت صف از اين طرف خيابان بوده تا پشت چهار سوق. نوبت زده بود براي ماه بعد....
حکايت آن مرد داستان

حکايت آن مرد

صداي بيسيم که بلند شد، قلبم ريخت.به هفت نفراز نيروهايمان ماموريت،داده بود م که براي شنا سايي،موقعيت ضد انقلاب به منطقه بروند.هنوز چيزي از رفتن آنها نگذشته بود که از طريق بيسيم خبردادند که همه ي آ نها به...
انواع داستان را بهتر بشناسيم داستان

انواع داستان را بهتر بشناسيم

امروزه اکثر فرهنگ نويسان و منتقدان ادبي، داستان ها را از نظر کيفي و محتوايي با چنان حساسيتي مورد غور و ارزيابي قرار داده اند که تعاريف ارائه شده بعضاً از اعتدال خارج شده و اختلاف نظرها، گاهي اوقات باعث...
باباي من قهرمان نيست داستان

باباي من قهرمان نيست

هنوز گريه مي کرد. چشمانش خيس خيس شده بودند، اينقدر قرمز که ديگر رنگ عسلي اش معلوم نبودند. گريه ام نمي آمد، فقط اعصابم خرد شده بود. مامان آن طرف تر بود. آرام دستش را گذاشت روي شانه هايش. - بازم مي يايم....
آبي به رنگ خون داستان

آبي به رنگ خون

-فرشاد من واقعاً خسته م. اصلاً امروز روز مناسبي براي خريد نبود، من بهت گفته بودم. تو گفتي که فقط امروز مرخصي داري. فرشاد در حالي که به چشمان نيمه باز نامزد زيبايش خيره شده بود و در دل حق را به او مي داد،...
نامه يي براي يک دوست داستان

نامه يي براي يک دوست

نامه تمام شد دختر با چشم هاي ريز شده نگاهي به خطوط جوهري انداخت و کاغذ را تا کرد. بايد هر چه زودتر آن را به صاحبش تحويل مي داد و با اين اطمينان که حتماً پاسخش را خواهد شنيد، منتظر مي ماند. انتظار طولاني...
نخودچي داستان

نخودچي

بي اختيار در را که با صداي ريزي باز شد فشار دادم و به داخل دويدم. خانه ي نقلي، معماري منظمي داشت و تازه واردي مثل مرا گمراه نکرد. مستقيم از توي حياط متوجه در داخلي شدم و چند ثانيه بعد با گشودن آن، زني...
ماندگارترين هديه زندگي داستان

ماندگارترين هديه زندگي

گوشي را گذاشتم سعي کردم مدتي از جايم تکان نخورم و شنيده هايم را حلاجي کنم. «امير تصادف کرده... حول و هوش ساعت ده... مگه قرار نبود اون موقع توي جشن تولد تو باشه؟» پدر مي خواست بداند چرا دامادش در سالروز...
من آدم بدشانسي هستم داستان

من آدم بدشانسي هستم

داداش مجيد هميشه خودش رو آدم بدشانسي مي دونست. از همون دوره ي کودکي توي هر بازي که مي باخت اون رو به حساب شانس و اقبال بدش مي گذاشت و الکي غصه مي خورد. بابا اعتقاد داشت مجيد اين اخلاق را از مرحوم بابا...