0
The current route :
بغض شيرين داستان

بغض شيرين

از گوشه چشم نگاهي به حامد انداختم که هم نيمکتي‌ام بود. تندتند داشت جواب سوال‌ها را مي‌نوشت. بچه‌هاي ديگر هم مشغول نوشتن بودند. آقاي ابراهيمي گفته بود که امتحان آساني است و هر کس يک دور کتاب علوم را خوانده...
زنگ اقتصاد داستان

زنگ اقتصاد

محسن روشو به عقب برگردوند و به علي نگاه کرد و گفت: علي جان من و تو وظيفه داريم در مورد دين خود اطلاعاتي داشته باشيم، خب اقتصاد هم چون تو زندگي روزمره ما جريان داره پس دينمونم نمي تونه در موردش بحثي نداشته...
بازگشت داستان

بازگشت

هيچ گاه تا اين اندازه شاد نبود. با خود فكر كرد: چه روز خوبي! در همين موقع ناگهان دوست جوانش "يوت" (1) را ديد كه به سرعت به آن سو مي آمد. اما مثل هميشه با نشاط و سرزنده نبود و كمي نگران به نظر مي رسيد....
خانوائیک داستان

خانوائیک

حال که می دانیم مردن پایان کار نیست پس چگونه برخی از ما کمترین اندیشه مان بستن توشه سفری است که بهترین آنچه می خواهیم در آن دست یافتنی می شود و تمام آنچه ما می خواهیم در پس پرده مرگ است...
بزرگترين درد عالم داستان

بزرگترين درد عالم

در پس پرده اي مواج از حرارت، رشته اي از انسان ها در دوردست ها به نقطه اي سياه انجاميده و او در ابتداي آن بود. ترازوي سرنوشت در برابرش بازي مي كرد و كفه ها خيل چشم ها را با خود بالا و پايين مي برد. سياه...
سارا و کاوا داستان

سارا و کاوا

بعدازظهر بود با کاوا رفته بوديم پارک نزديک خانه تا بازي کنيم. نزديک اسباب بازي ها آقاي باغبان داشت به گلها آب مي داد. جاي شما خالي عجب بويي توي فضا پخش شده بود. من که خيلي لذت بردم. من و کاوا روي نيمکتي...
روياي مادر داستان

روياي مادر

تنها چيزي که براقبال بد فايق مي آيد. تلاش فراوان و سخت کوشي است "هري گلدن" من در کشوري بسيار فقير به دنيا آمدم. ونزوئلا. پدرم راننده کاميون بود مادرم در کارخانه سس مايونز کار مي کرد که آنها يکديگر را ديدند...
زيارت داستان

زيارت

يا غريب الغربا...» تکيه کلام هميشگي اش بود. دکه اش را که باز مي کرد، دکه اش را که مي بست، هر وقت که از جايش بلند مي شد، هر وقت عزم کاري مي کرد، ورد زبانش «يا غريب الغربا» بود. روي دکه، مقوايي با خط خوش...
نبرد گريزپذير(1) داستان

نبرد گريزپذير(1)

هماهنگ کننده، در اتاق مطالعه ويژه خود، چيزي کمياب از سده هاي مياني داشت، يک بخاري. يقينا آدمي از سده هاي مياني، ممکن نبود اين بخاري را بازشناسد، از آن رو که ديگر کار کردي سودآور نداشت. و در آن، آتش، آرام...
آرش در قلمرو ترديد داستان

آرش در قلمرو ترديد

زندگي دامي از هراس در پيش ديدگانش گسترده است. و ايشان به چشم خويش مي ديدند که ديوارهاي سرزمينشان به روي چرخهاي سنگين شکست براي آنها و کامجويي براي ديگران به درون مي غلتد. مردان مي گفتند که ديوارها به...