0
The current route :
تارای سفید داستان

تارای سفید

خاله بدری، با این که چهل و یک سال از سنش می‌گذشت، یک دختر بچه بود - زن کودک - ظریف و شیرین و دوست داشتنی. به آسانی گریه می‌کرد، به آسانی می‌خندید، و مهربانی‌اش حد و
بهشت ممنوعه داستان

بهشت ممنوعه

من دختری را می‌شناسم که دلش می‌خواست با یک فلفل دلمه ای ازدواج کند، با یکی از آن سبزهای خیلی درخشانش که وقتی انگشتت را به پوستش می‌کشی از فرط تردی و تمیزی قرچ می‌کند.
خاکِ نوچ داستان

خاکِ نوچ

شبیه دعوتی است به مهمانی. آگهی فوت سیاه و سفید را گوشه‌ای از روزنامه پیدا می‌کنم. نوشته که به درخواست خدابیامرز، برای مراسم دَفنش همه سفید بپوشند و
اورهانِ دیگر داستان

اورهانِ دیگر

از همان خردسالی گمان می‌کردم که دنیای من پهنه‌ای دارد ورای آن چه که می‌بینم: جایی در خیابان‌های استانبول، در خانه‌ای شبیه خانه خودمان، اورهان دیگری زندگی می‌کند
مردان شیشه ای داستان

مردان شیشه ای

رفته رفته از شدت نور کاسته شد و مرد جوان سرانجام توانست چشمانش را باز کند. خود را درون یک محفظه عجیب و بزرگ دید که بیشتر به یک حباب عظیم الجثه شباهت داشت.
عروسک داستان

عروسک

خیال می کنند آمده اند ماشین بخرند، مثل این که این جا ویترین مغازه های بالاشهر است که دنبال برق نگاه ها هستند. چنان قیافه می گیرند، انگار قاتل پدرشان را از
مسافرتِ نوید داستان

مسافرتِ نوید

امروز برای سومین بار بعد از آمدنِ عمه مریم و نوید با پدرم دعوا کردم. البته آنها دو هفته پیش برگشتند آمریکا و دعواهای ما هم ربطی به هیچ کدامشان ندارد ولی من مطمئنم که
ماه جان داستان

ماه جان

خسته شدم. از کی این قدر خوار و ذلیل شدم؟ لابد یک وقتی که حواسم پرت بوده مثل همیشه. هر چی فکر می کنم می رسم به شمال، به دریا و ویلای ساری. حتی قبل تر،
هادلی داستان

هادلی

نگهبان سرشماری می کند. آمارش یکی کم می آید، می گوید: «هادلی؟ هادلی؟» اما هادلی نیست. به نگهبانِ دیگر می گوید: «حالا باید چکار کنیم؟»
پنج داستان داستان

پنج داستان

«دانا» اعتقاد راسخی به «ای چینگ» داشت. «فیلیپ» حتی شب ها هم لحظه ای از برگ های تاروت جدا نمی شد. «میلیکا» آینده را از روی لوبیاهای خشک می خواند.